قلعه تاناتوس



Monday, October 31, 2005

امّن یُجیبُ المُضطَرَّ اذا دَعاهُ و یَکشِفُ السُوء...

کسی هست؟ صدای منو میشنوی؟ صدای ما رو؟

کمک می خوایم. دستمون به هیچ جا بند نیست. می فهمی؟



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, October 30, 2005

تصور کن.

دختر ازم پرسید: حالا برای چی می خواین زبان فرانسه بخونین؟

جواب دادم: دلیل که زیاد داره، ولی مهمترینش اینه که منبع ادبیات رومانسه.

گفت: چقدر هم که بهتون میاد!... و هر سه زدن زیر خنده.خنده تمسخر.


من چی باید می گفتم؟



   
0 حرف
هر سوی شمع و مشغله، هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 26, 2005

گرچه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری



   
0 حرف
آقاپسر. می دونم که می خونی. خوب گوش کن.

خواستم بهت بگم که...اگر جز به کام من آید جواب...من و گرز و میدان و افراسیاب.

خیلی جوجه تر از این حرفایی که بخوای حال منو بگیری. من گنده تر از تو رو له کردم. تو که فنچی. خیلی سخته که کسی بتونه منو اینقدر عصبانی کنه، خیلی. ولی وقتی کرد، دیگه همه چی پای خودشه.

خود دانی. هوس دعوا داری بسم الله. منم چند وقته کسی رو بدبخت نکردم.

فقط قبلش فکر کن با کی طرفی.



*کسی اینو بیخود به خودش نگیره. اون جوجه ای که باید بفهمه، می فهمه. یکی نیست جلو این دانشکده برق مسخره رو بگیره که همین طور داره احمق میده بیرون. مرتب.
جسارت به همه نشه، منظورم اکثریت بود...آدم حسابی هایی هم پیدا میشن.

تو این شب عزیز، خیلی عزیز، بیخود دارم خون خودمو کثیف می کنم.



   
0 حرف
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن

به کردار زنی زنگی که هر شب
بزاید کودکی بلغاری آن زن

شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او، من

ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو، چون چشم بیژن

...



   
0 حرف

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic, till I'm gatherd safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 25, 2005

دکتر صنعتی یه مصاحبه کرده با همشهری ماه، با عنوان "مرگ اندیشی و زندگی خواهی". توش کلی حرفای جالب زده.

اما از همه جالب ترش، جمله اول مقدمه مصاحبه اس:

امروزه هرجا در ایران از "مرگ" و "مرگ اندیشی" سخن می رود، بی درنگ می توان نام دکتر محمد صنعتی را یک پای ثابت آن دید.


برای کسانی که منو میشناسن، این جمله باید جالب باشه! فرض کن یه روان پریشی مث من، حداقل هفته ای دو ساعت هم با این استاد "پای ثابت مرگ و مرگ اندیشی" سر و کله بزنه،به نظر باید چه شکلی بشه؟

تازه اگه بی خیال شاگرد های دیگش بشیم، که با خیلی هاشون روابط نردیک دارم.

خدا وکیلی نباید خودمو چشم بزنم. خوب موندم ها...



   
0 حرف
حضور سرکار خانوم الهام خانوم!

من اصولاً قد این حرفا نیستم که کسی رو تحویل نگیرم! به خدا سوء تفاهم شده.

من به شدت از محدثه معذرت می خوام اگه ناراحت شده از دست من!

من راستی منظور "م..." عزیز رو از "دیگران" اصلاً نفهمیدم. میشه اگه صلاح میدونین به من هم بگین دنیا دست کیه؟



   
0 حرف
این کارفرمای ما کلاً خیلی گیره. مرتب داره نیازهای پروژه رو عوض می کنه، اوامر صادر می کنه و...

قرار بود دیروز یه نامه بهش بزنم و توش آخرین تغییرات رو بر اساس آخرین خواسته های اونا، برای دفعه صدم بنویسم. خیلی گشنه ام بود. حواسم کلاً پرت بود. شروع کردم به نوشتن.نا خودآگاه.

یهو دیدم نامه شده این:

برادر گرامی جناب آقای مهندس ...
ریاست محترم...

با سلام،
احتراماً، ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد...



...!



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, October 24, 2005

در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود


*بعد از کلی سال، امسال برای اولین بار جایی خودمو گم و گور نکردم.

گفتم شاید فکر کنم بهتره.

نبود.

ولی، بده، حالی نیست. خدا دیگه مث قدیم نیست. شاید شده خدای فلاسفه.

خوشحال میشم اگه یکی از دوستان، سر شب بیاد خونه منو ورداره ببره یه جای خوب. به زور.



   
0 حرف
و جَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم سدّاً و من خَلفِهِم سدّاً و اَغشَیناهُم فَهُم لایُبصِرون.

پس نمی بینند.



پ.ن: در مورد من نه تنها اشعار زیادی گفته شده، که آیات زیادی هم.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, October 23, 2005

نمیشه داداش من! نمیشه خواهر من! نمیشه!

که تو بخوای کار کنی و درس بخونی و زندگی کنی، ولی همش تصویر قتل خودت با روشهای مختلف جلو چشمت باشه.

نمیشه دیگه. قبول کن. به خدا از صبح چاقو رو زیر گلوم حس می کنم.

قبول کن دیگه.

تا همین جا هم که اومدم به خودم افتخار می کنم. هرکی دیگه بود تا حالا صدبار یه بلایی سر خودش آورده بود.

روزگاری داریم ها!



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 22, 2005

صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, October 21, 2005

بخون:

Dear Ahmad,Good day from bipolarhappens.com! I started to write a blog this morning and realized it was too long for the blog and too good not to pass along toeveryone – so here it is.
Obsessions Don’t Care Who or What You Obsess About

I’ve noticed that my broken brain simply likes to obsess on anything and everything. It could be a new person, or a small sentence someone said. (And I always feel there are mad at me and just haven’t told me yet.) It could be a CD that I can’t stop listening to and then I hear the music all night as I sleep. It can actually be anything, though I have to admit that it tends to be relationship or money oriented for myself, while others obsess about work, physical appearance and anything else that is slightly stressful.

I often feel really embarrassed to hear my own thoughts. I don’t really think this way! I’m a rather rational and self sufficient person, but the obsessions make me feel like a weirdo who can’t control her thoughts or behavior.

A friend of mine with bipolar disorder has the same problem. It’s great that we can talk to each other as it reminds both of us that obsessions are simply a part of the illness. What’s interesting is that the way we obsess is exactly the same, but her subjects are so different from mine. For example, mine last night were on a person I’m dating, a Jeff Buckley CD, worries about money, guilt about not working enough, a surgery I’m having on Monday on my shoulder, traveling with a friend in the future, etc. etc. All of this goes on at once with full on fantasies of what will happen just like watching a movie. How does the brain do so much at once? It’s very stressful and tiring, especially as I was not really able to get back to sleep.

For about an hour I tried to fight the thoughts and calm my brain. I kept saying to myself, these thoughts are not real! I don’t think this way when I’m well. I even yelled STOP! out loud.

Then I had the idea to just lie there and see where the thoughts went. It didn’t stop the thoughts but I could tell they were just a loop of ideas I really didn’t believe if I looked at them closely. They were not the real me. They were just a part of a malfunctioning brain that picked up on the things that happened to me during the day and turned them in to obsessions. I then decided to just let them run on without trying to stop them or answer them. And then I felt some peace. I always have to remind myself that if I look at my obsession Health Card it says the same thing over and over: Obsessions are a very normal, annoying and stressful part of bipolar disorder - and they are often caused by new situations and taking on too much in life. I'm going to look at my recent behavior and see what I need to change.

I wish that today is productive and good for you. I’m working on that for myself as well.

Julie Fast



پ.ن: این خانوم، یه موجودیه با حالتهای افسردگی-شیدایی (bipolar disorder) که دنیا رو گذاشته رو سرش با کلی حرف حساب.

حرفاش آشنا نیست؟

تو آمریکا، خیلیا برای خریدن کتابهای این خانوم سر و دست میشکنن. نکته جالبش اینه که اصلاً روان شناس نیست.

یه آدم معمولیه.


پ.ن 2: از من داشته باش...هیچ وقت جلو خیال و احساس رو نگیر. هیچوقت از هیچ خیالی و هیچ احساسی شرمنده نشو. هیچکس حق نداره تو رو به این خاطر مجازات کنه، چه این دنیا و چه اون دنیا.
جلوشو بگیری، میره تو نا خودآگاهت و پدری ازت درمیاره که... .

پ.ن 3: اگه حرفای این خانومه به نظرت جالب بود، یه سر به سایتش بزن:


وبلاگ جالبی داره.



   
0 حرف
برای کسی که دوست داره مقاله های روانکاوی بخونه، کلمه sex یکی از پرکاربردترین کلماته، و این با سرویس اینترنت جمهوری اسلامی یعنی فاجعه.

من حالم داره به هم میخوره از این اینترنت فیلتر شده مزخرف.کسی میتونه راهنمایی کنه؟ من اینترنت بدون فیلتر می خوام.

زود.



   
0 حرف
لذت می برم!

لذت می برم وقتی ذلت این حیوون رذل رو میبینم.

دوست دارم به مرگ محکومش نکنن. دوست دارم تا ابد ذلیل باشه.

صدام رو آه مادرهای ایرانی و عراقی گرفت. این آه، حیوونهای دیگه رو هم می گیره.خارجی، ایرانی...

بالاخره خدایی هست.



   
0 حرف
ملاقات واقعی - به جون خودم:

-سلام. فرهودی هستم.
-خوب...بالاخره هرکس عیب و علتی داره مهندس...

...؟!



   
0 حرف
عالی:

عیبجویانم حکایت پیش جانان گفته اند
من خوداین پیدا همی گویم که پنهام گفته اند

شکر غمازان نمی دانم که چون آرم به جای
کانچه مشکل بود بر من گفتن، آسان گفته اند

پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته اند

پرده بر عیبم نپوشیدند و دامن بر گناه
جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته اند؟

تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده اند؟
یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته اند؟

دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته اند

ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده اند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفته اند

داغ پنهانم نمی بینند و مهر سر به مهر
آنچه بر اجزای ظاهر دیده اند آن گفته اند

ور نگفتندی چه حاجت کاب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته اند

پیش از این گویند: سعدی دوست می دارد تو را
بیش از آنت دوست می دارم که ایشان گفته اند

عاشقان دانند کار و عارفان دارند حال
این سخت در دل فرود آید که از جان گفته اند



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 18, 2005

گوشه چشم رضایی به منت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران میداری



   
0 حرف
اصولاً افکار بدبینانه و پارانوئید بین ما ایرانی ها خیلی شایعه. بین مردها مثلاً یه نمونه خیلی زیادش بدبینی به همسرشونه. وهم خیانت.

اما یه نمونه خیلی جالبش بین خانوما شایعه بیشتر. وهم عشق. اینکه فکر می کنن فلان آدم مهم، رئیس جمهور، استاد و... عاشقشون شده. به قول دکتر، خیلی وقتها حتی براش نامه می نویسن که می دونم دوستم داری، ولی نمی تونی کاری بکنی و...

من تصادفاً اخیراً یه پسری رو کشف کردم که تقریباً سه روزه دچار این اوهام شده. میشه یه case report خوب از روش درآورد.

خودشیفتگی گاهی خیلی قشنگ هنر نمایی می کنه.

کسی پایه هست؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, October 17, 2005

هفته بهداشت روان رو به همه دوستان و نزدیکان عزیز، اعم از خیلی سالم، نسبتاً سالم، معمولی، افسرده، مانیک، بایپولار نوع یک، بایپولار نوع دو، پارانوئید، اسکیزوئید، شیزوفرن، خودشیفته، هومو سکچوال، ترانس سکچوال و عزیزان فراوان دارای passive dependent personality disorder،characteristic disorder، فوبیای اجتماعی و شخصیت anti-social و سایر دوستان و فامیل وابسته، به خصوص اهالی محله های مختلف دانشگاه صنعتی شریف تبریک عرض می نماییم.


پ.ن 1: امروز به همین مناسبت، مرکز مشاوره دانشگاه تهران یه جلسه داشت. دکتر صنعتی ، مکری و عشایری، به همراه خانم دکتر معین عزیز من حرف زدن. در سه محور روابط زن و مرد، اعتیاد و رابطه موسیقی و بهداشت روان.
با دو سه تا از بچه های گروه رفتیم.جای همه خالی.

پ.ن 2: باز هم به همین مناسبت، یه نمایشگاه کتاب توی خوابگاه پسران دانشکده پزشکی برقراره که البته خانومای محترمه هم میتونن برن. کتابهاییه که به قول خانوم دکتر، از نظر آکادمیک تأیید میشه. مثل این چرندیات بازاری نیست.فردا شب و پس فردا شب هم هست، از ساعت پنج تا ده.

پ.ن 3: باز هم در همین راستا، وقتی به خانوم دکتر گفتم که من چون دانشگاه تهرانی نیستم، بهم تخفیف نمیدن، گفت : عیب نداره. تو با خودم بیا...
آی حال کردم! آی حال کردم! نمی فهمین که!



   
0 حرف
قدیما که توی رسانا افطاری می دادیم، مراسم یه شعار همیشگی داشت که روی تبلیغاتش می زدیم:
المنة لله که در میکده باز است...

دیشب باز همین بساط بود، توی رسانا افزار.

بعد از مدتها، غولهایی رو دور هم دیدم.

روح هیتلر و سایر اجداد فاشیسم از این جمع شاد شد...جای رفقایی که نبودن خالی.

زان رو که مرا بر در او روی نیاز است.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, October 14, 2005

چیزهایی می خوندم از بچه های توده ای قدیم. زمان ممد رضا.

طرف پنجاه کیلو وزنش بوده، اونوقت چهار تا بازجو گردن کلفت رو چنان مچل می کرده که بیا و ببین.

دوستی خوب می گفت که همش سر ایمانه. حتی او رفیق چپی هم مثلاً به کمون اولیه اش ایمان داشته. چنان ایمانی که خدا هم دیگه حرفش نبوده.

من متنفرم از اینجور ایمان. اما گاهی حسرت جرئت اون آدما رو می خورم. هنوز تو بچه های جنگ خودمون امثالشون هستن. شجاع، پررو، گردن کلفت، لوطی، مطمئن.

فقط دلم برای بعضی از قدیمیهاشون می سوزه که خیلی وقت پیشا قهمیدن ایمانشون کشکه. به خصوص چپی ها.



   
0 حرف
اومدم خونه. حالم هم خیلی خیلی خوبه. فقط اگه روح لطیف دوستان خدشه دار نمیشه، خواستم بگم امروز همین جوری داشتم دنیایی رو تصور می کردم که توش هفته ای یه بار (حداقل)، دست و پای آدم رو به یه تخت خواب می بندن، بعد یکی روی استخون جناغ سینه شون با چکش خیلی آروم آروم پنج تا میخ می کوبه.

یکی هم به عنوان حسن ختام روی پیشونی.

قشنگ نیست؟


ظاهراً هنوز چشمه خلاقیت من خشک نشده.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, October 13, 2005

حافظ یه شعر عالی داره:

ساقی به نور باده بر افروز جام ما
مطرب بزن که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

...

من قاعدتاً باید خیلی از این شعر لذت ببرم. مشکل اینجاست که هر وقت یه جایی می بینمش، یاد اون فایل صوتی میفتم که ادای مرحوم علامه جعفری رو در می آورد با لهجه غلیظ ترکیش : این "مادر پیاله" یکی از اون فحشهای گدیمی بوده که امروز دیگه استفاده نمیشه...

خدا بیامرزدش. این شبها تلویزیون هر شب یه سخنرانی ازش پخش می کنه. شبکه دو، حدود یازده و نیم شب.



   
0 حرف
بعضی آدما هستن که قیافشون داد می زنه که "من آدم حسابیم".

مجموعه محدودی تو ذهن من اینطورین. ولی نکته جالبش اینه که دو سه تا دختر و پسر هشتاد و دو ای و سه ای برق اومدن توی این مجموعه.

عجیبه.



   
0 حرف
رستم از این قول و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 11, 2005

اعتقاد دارم که عقاید بی خلل و محکم و مسلم ایدئولوژیک توی سن ما، چه از نوع مذهبی و چه هر نوع مرام دیگه، ریشه ای جز جهل ندارن (و نارسیسیزم).

من آدمایی رو میشناسم که سالهاست که مطالعات عمیق مذهبی دارن (مثلاً پنجاه سال)، و هنوز وقتی از چیزهایی که به نظر این دوستان جوون بدیهی میان ازشون می پرسی، خیلی ساده میگن "نمی دونم".

این یعنی اینکه حقایق این دنیا اونقدر ها هم بدیهی نیستن.

اعصابم خورد شد وقتی دختر نوزده ساله ای رو دیدم که از نقش تربیت خوب خونوادگیش در اعتقاد راسخش به وجود امام زمان و "عشق" و " انتظار" صحبت می کرد. سمبل یه آدم نادون بود.


البته این مطلب که من به این چیزایی که گفتم اعتقاد راسخ دارم نشونه نادونی منه.



   
0 حرف
افسوس بر آن گوش که صد نغمه این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشه نایی

افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آینه ات دید و ندانست کجایی

بینی که دری از تو به روی تو گشایند
هر در که بر این خانه آیینه گشایی


*وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 08, 2005

1-فرهنگ ایرانی (همون فرهنگ منحط ایرانی، نه فرهنگ اسلامی)، وقتهای دردسر، آویزون شدن به خدا رو تجویز می کنه. یعنی ضجه زدن و "امّن یُجیب" خوندن و التماس.

من خیلی از این کارا کردم. خیلی.

الان میتونم با قطعیت بگم که خدا هم این کار رو قبول نداره. اصلاً نداره. از همون متلک "و ذو دعاءٍ عریض" اش معلومه، و از خیلی شواهد دیگه.

2- روانکاوی، فرزند مدرنیته اس. چیزی که به تو یاد میده همه چیز رو بدون حجاب اخلاق و ایدئولوژی ببینی، قبول کنی، و کنترل کنی. یاد میده واقعاً.

یکی از نتایج مهم کار یه روانکاو حرفه ای اینه که طرفش باید یاد بگیره که مسؤولیت قبول کنه. مسؤولیت خودش و اتفاقاتی که تحت کنترلش هستن. باید یاد بگیره که فعال برخورد کنه با همه چیز، نه پسیو و منفعل. باید فقط به دیدن واقعیت تعهد داشته باشه.


حد اقل اتفاقی که تو این سالها افتاده اینه که من میتونم خودمو از هر وضع بدی نجات بدم. میتونم خودمو شخصاً جمع کنم. دیگه احساس قربانی بودن نمی کنم.



   
0 حرف
بارها به سربازی رفتن فکر کردم.

همیشه به ذهنم می رسه که فقط در صورتی میتونم لذت ببرم ازش که به عنوان یه سرباز دیپلم ردی، بذارنم نگهبان یه زندان. بند دو اوین مثلاً، که به قول آقای محسنی جاییه که مأمورین هم جرئت ندارن برن توش.

به این خاطر میگم که هنوز عشق شناختن آدمای جدید و فرهنگهای جدید تو وجود من هست. اگه نگهبان بشم، با همشون دوست میشم.

عشق تحلیل کشته منو واقعاً.



   
0 حرف
این هواشناسی گور به گور شده اقلاً یه هفته اس که داره میگه از جمعه شب هوای تهران بارانی خواهد بود و اینا...من هم خودمو برای کلی عیش و نوش آماده کرده بودم.

سر شب یه مقدار باد هم اومد. ولی اخبار گفت که هوای "دیگر نقاط کشور" صاف خواهد بود.

بر روح مردم آزار لعنت.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, October 07, 2005

اتاقکی توی حیاط ماست که جای کلکسیون روزنامه های باباست.یعنی بود.

آتیش گرفت! سی چهل سال روزنامه های مملکت پر...همه چی. از همه گروها و دسته ها و احزاب. از همه آدما.

بابا دپ زده بود.



   
0 حرف
مرحوم نارسیس رو که یادته. اینقدر عاشق خودش و عکسش توی آب شد که آخر سر پرید تو آب و غرق شد.

من از وقتی خیلی کوچیک بودم عاشق نگاه کردن به خودم توی آینه بودم. هنوز هم هستم.

نکته مثبتش اینه که تاحالا کسی از پریدن توی آینه نمرده.

این خوبه.



   
0 حرف
خواهری که از دست نوشته های من خسته شده میتونه خیلی ساده دیگه نخوندشون.

کاری نداره که.

من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, October 06, 2005

بدیش اینه اینقدر تو این سالها روشهای مختلف و دردناک برای مردن رو تو ذهنم مرور کردم که دیگه روش جدیدی به ذهنم نمی رسه. یعنی تنوعی نیست.

خیلی وقتها اصلاً خود خیال مهم نیست، تنوع نداشتنش خسته ام می کنه.

یه کارهایی به مخم رسیده که عمراً هیچ بنی بشری در طول تاریخ فکرشو نکرده. مثلاً اخیراً این آقا یه سیم لاکی رو پیچید دور گردنم. بعد جریان برق انداخت توش. سیم کم کم داغ شد و آروم آروم شروع کرد به بریدن سرم. ذره ذره.

خدا وکیلی استعدادم خوب نیست؟ یه موقعی گفته بودم که میتونم بازجوی خوبی بشم!

میتونم ساعتها در مورد این روشها براتون صحبت کنم.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 05, 2005

هه!
مرا نمی شناسد مرگ
یا کودک است هنوز
و یا شاعران ساکتند
...
حالا برو ای مرگ
برادر
ای بیم ساده آشنا
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 04, 2005

به خدا اگه دو سال پیش هم میدونستم که مشکلات به این مزخرفی با شیش هفت تا سیگار پشت سر هم حل میشه، اینقدر مصیبت نداشتم. حتی اگه بعدش سرم تا یکی دو ساعت گیج بره.

یارو رفت.



   
0 حرف
از دیشب، این لعنتی هفت تیرشو گذاشته بود رو شقیقه من و هی فشار می داد. هی فشار می داد. نمی زد. هی فشار می داد.

من می ترسیدم.

تا امروز، سر کلاس استراتژی هم همین بساط بود. ولی بالاخره زد.خیلی سریع. خون پاشید کف کلاس، با تیکه های مغز بیچاره من...پاشید. همه جا پر شد.

راحت شدم.

پنج دقیقه بعد باز شروع کرد. مجبورم کرد پایین سکوی کلاس زانو بزنم. هزار بار، ده هزار بار سرمو کوبید به لبه سکو. خیلی محکم می زد لعنتی. دردم اومد.

سرم نصف شد.

تا الان هم که اینجا نشستم، همش با تبر دنبالمه... حتی یه وینستون با گروهی از بهترین دوستای زندگیم هم کمکی نکرد.

من این آقا رو هیچوقت ندیدم. صورت نداره. اسم هم.
شاید اگه یه اسم براش پیدا کنم یه کم مهربونتر بشه.

من زندگی جالبی دارم.

تا قبل از ماه رمضون، باید یه آواز جدید رو حفظ کنم. یه آواز خیلی قشنگ.

ربنا لا تزع قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمه...

باز داره رمضان میشه و باید بریم منت کشی.کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود.



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, October 03, 2005

رکوردی زدم.

تلفن عاطفه و امیر رو دیشب از مجتبی گرفتم، امشب حرف زدم، الان میخوام پاکش کنم. دیگه کاربردی نداره.

خدا نگهدارتون رفقا.سفر به خیر.

به جای ما هم یه دور بین شانزه لیزه علافی.

دوستون دارم.خیلی.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, October 02, 2005

خیلی خوبه که آدم دوستهایی داشته باشه که بدونه میتونه موقع دردسر روشون حساب کنه.

حتی دردسری هم اگه نباشه. یا باشه.

من چند تا از این دوستها دارم.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 01, 2005

این خیلی قشنگه.

بعضیهاش شاهکارن.



   
0 حرف
........................................................................................

Home