قلعه تاناتوس



Tuesday, October 04, 2005

از دیشب، این لعنتی هفت تیرشو گذاشته بود رو شقیقه من و هی فشار می داد. هی فشار می داد. نمی زد. هی فشار می داد.

من می ترسیدم.

تا امروز، سر کلاس استراتژی هم همین بساط بود. ولی بالاخره زد.خیلی سریع. خون پاشید کف کلاس، با تیکه های مغز بیچاره من...پاشید. همه جا پر شد.

راحت شدم.

پنج دقیقه بعد باز شروع کرد. مجبورم کرد پایین سکوی کلاس زانو بزنم. هزار بار، ده هزار بار سرمو کوبید به لبه سکو. خیلی محکم می زد لعنتی. دردم اومد.

سرم نصف شد.

تا الان هم که اینجا نشستم، همش با تبر دنبالمه... حتی یه وینستون با گروهی از بهترین دوستای زندگیم هم کمکی نکرد.

من این آقا رو هیچوقت ندیدم. صورت نداره. اسم هم.
شاید اگه یه اسم براش پیدا کنم یه کم مهربونتر بشه.

من زندگی جالبی دارم.

تا قبل از ماه رمضون، باید یه آواز جدید رو حفظ کنم. یه آواز خیلی قشنگ.

ربنا لا تزع قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمه...

باز داره رمضان میشه و باید بریم منت کشی.کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود.



   
0 حرف
........................................................................................

Home