قلعه تاناتوس



Sunday, December 31, 2006

آره، منم دوس دارم خیلی با احساس بگم که صدّام رو "آهِ مادرهای کُرد و ایرانی گرفت"، بگم که "قدرت خدا رو ببین" و ... . خیلی دوس دارم. ولی برادر من، مگه یه همچین حیوونی باید چند سال دیگه آدم می کشت تا مرگش طبیعی جلوه می کرد و تو اینو نمی گفتی؟ چقدر میخواست عمر کنه؟

پ.ن: دیشب وحشتناک بود. از یه طرف صحنه اعدام صدام و حساسیت من به مرگ از طریق گردن (!)، از طرف دیگه این عید قربان و حداقل ده تا گوسفندی که من تو بچگی سر بریدنشونو دیدم. باز اون رفیق قدیمی بعد از مدتها اومد و اول ده بار سرم رو برید و بعد هم سیراب و شیردون (!) رو تا ته خالی کرد، با یه قمه بزرگ. این بار قیافه اش رو هم دیدم برای اولین بار. مدتی بود راحت بودم.

این عید قربان، اون ابراهیم و اسماعیل، قداست مرگ...



   
0 حرف
یکی نیس به این آدمهای غیر پست مدرن احمق بگه که به رابطه عاطفی خوب بین دو تا پسر لزوماً به معنی Gay بودن نیست؟

دوستک کجایی؟! اینا کشتن منو!

دِ کجایی لعنتی؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, December 30, 2006

من زیاد نمیشناسم این بازی یلدا رو...فقط می بینم که ملت اول قربون صدقه کسی که دعوتشون کرده میرن، بعدشم دچار نوعی تداعی آزاد فرویدی میشن و ...

حالا منم اول قربون صدقه مجتبی میرم، بعدشم میگم:

یک- از بچگی موجود حسودی بودم. زیاد. خیلی سخت میتونستم تحمل کنم آدمی رو که در یکی از جنبه های زندگی (از علم بگیر تا ورزش تا هزارتا چیز دیگه) اپسیلونی از من بهتر باشه. به خاطر اینکه همیشه همچین ادمهایی دور و برم بودن (به خصوص بعد از اومدن به دانشگاه)، وقتهای ارزشمند زیادی رو به رقابت کردن و غصه خوردن تلف کردم.
الان ادعا می کنم که این جوری نیستم.

دو- تو دبستان به شدت ریزه میزه بودم، و خیلی اهل دعوا. عمداً کاری می کردم که یه دسته ای علیه من متحد بشن و بریم بیرون مدرسه کتک کاری. یه سالی برنامه هر روز این بود که من و فاطمه (خواهرم) یه طرف بودیم، پنج شیش تا پسر هم سن و سال من یک طرف دیگه! گاهی می زدم، گاهی هم می خوردم. دعوا برام ابراز وجود بود.

سه- از بچگی دوست داشتم که اکثر آدمهای دور و برم فکر کنن که من موجود بسیار وحشی و بی رحمی هستم. کارهایی کردم (به خصوص با جونورهایی مثل پروانه و گربه) که به هیچ وجه دوست نداشتم بکنم، ولی برای ایجاد اون حس انجام دادم (مثلاً استاد بودم تو شکار پروانه. می گرفتمشون پشت پنکه تا کشیده بشن تو و تیکه تیکه از اون ور دربیان.)
در این مورد هنوز هم همین طور هستم، به خصوص در ارتباط با دخترها.

چهار- سه ساله که بودم یه بار می خواستم مداد فرو کنم تو چشم خواهر کوچیکم که یه ساله بوده. از شدت عذاب وجدان، اومدم پیش مامان و گفتم : مامان! نی نی میگه مداد تو چشم من نکن! دردم میاد! (این به مورد یک مربوط بود)

پنج- زیاد عاشق خودم هستم، و به شدت متنفر. تو روح اون کسایی صلوات میفرستم که میگن جمع نقیضین محاله!

همه قبل از من نوشتن. کسی رو برای معرفی ندارم.

عشق را ای کاش زبان سخن بود...



   
3 حرف
........................................................................................

Monday, December 25, 2006

مدل خوبی ساخته ام. هرکدوم از دوستان قدیمی رو که می بینم (به خصوص برو برچ گروه)، سریع دو تا سؤال اساسی ازشون می پرسم:

یک- دوست دختر(پسر) داری یا نه؟
دو- قرص میخوری یا نه؟

به تجربه فهمیدم که map کردن آدمها روی این دو تا محور (که صفر و یک هم نیستن هیچکدوم – مثلاً آدم ممکنه یه کمی پارتنر داشته باشه یا خیلی، یا یه کمی قرص بخوره یا خیلی)، اطلاعات خوبی از وضعیتشون میده.

جدی مثلاً فکر کن تو یه بازه ده ساله کانتور یه نفر رو اینطوری بکشی...



   
4 حرف
........................................................................................

Friday, December 22, 2006

حالا ديدار ما به نمي دانم ان كجاي فراموشي
ديدار ما اصلاً به همان حوالي هرچه باداباد
ديدار ما و ديدار ديگراني كه ما را نديده اند
پس با هركسي از كسان من از اين ترانه محرمانه سخن مگوي
نمي خواهم آزردگان ساده بي شام و چراغ
از اندوه اوقات ما باخبرشوند!
قرار ما از همان ابتداي علاقه پيدا بود
قرار ما به سينه سپردن دريا و ترانه تشنگي نبود
پس بي جهت بهانه مياور
كه راه دور و
خانه ما يكي مانده به اخر دنياست.



   
1 حرف
........................................................................................

Thursday, December 21, 2006

ولي عصر، آخراي شب. تو حال خودم بودم. پسرك اومد جلو. آدامس مي فروخت. محلش ندادم.

حرفه اي بود. دو سه قدم كه گذشتم آروم صدا زد: عمو...عمو...

و همين كافي بود كه خر بشم و پونصد تومن واسه يه بسته از اين آدامس موزي ها بدم.

فكر نكني بچه باز شدم ها! اين "عمو" خيلي حس غريب و با نمك و جديدي بود. خواستم ازش تشكر كنم فقط.

چند دقيقه اي خيلي خوش بودم. خيلي.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 19, 2006

خوب گفته که "النّاسُ نیام، فَاِذا ماتوا انتَبَهوا". مردم خوابند، وقتی مردند بیدار می شوند.

حالا من هم برم فیلم "میم مثل مادر". گریه هم که نکنم هیچ، مرتب بخندم. خوب دلایل کافی واقعی برای گریه کردن دارم این روزها.

قصد کاری عظیم کرده ایم و سرگشته کاری شده ایم، چنان کاری که خود را کشتن در پیش داریم.



   
1 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 12, 2006

من کم مریض میشم. خیلی کم. ولی گاهی که این اتفاق میفته، بدنم درد میگیره، سرم گیج میره و تازه مجبورم تا این وقت شب شرکت باشم، یه حس غریبی دارم...

خیلی نوازش میخوام اینجور وقتها. خیلی.



   
2 حرف
........................................................................................

Friday, December 08, 2006

ناکفته نماند که این سفر یه فایده مهم برای من داشت، اونم اینکه سطح سلیقه من برای پسند کردن دخترا برگشت به قبل از سفر روسیه، از بس که اینا زشتن. از بس که زشتن!

البته حقیقتاً از دو سه نفر خوشم اومد (به زور!)، ولی عکس هر دو سه تاشون روی بیلبورد سینما بود...لابد خیلیهای دیگه هم ازشون خوششون اومده!

یعنی باید لاو ترکوندن این جک و جوادهاشون رو تو خیابون ببینی...



   
1 حرف
گزارش زنده از نمایشگاه ITU 2006 - قسمت چهارم (سومیش رو بلاگر خورد)

روز آخره. خلوت شده. تجربه فوق العاده ای بود برای من

دیشب رفته بودیم بازار سید اسماعیلشون. از مجسمه تا هروئین توش بود.

از کت و کول افتادیم از بس بار بردیم.

غرفه شرکت ما تو این نمایشگاه به خاطر حضور من از همه بی نظم تر بود. تقریباهیچ روزی کمتر از نیم ساعت تأخیر نداشتیم!

فردا تهرانم.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 05, 2006

گزارش زنده از نمایشگاه ITU 2006 - قسمت دوم:

خفن روزی بود امروز. قرار شد من برم بگردم، حامد بمونه غرفه. چشمتون روز بد نبینه...

هنوز تو شوکم. حجم زیادی مدل ذهنی از بیزنس مخابرات و ملحقاتش رو دیدم، که اصلاً نمی تونم پردازش کنم، اینقدر که تنوع زیاده. یعنی شرکتهای بزرگ، همه یه چیز میگن، ولی اون یه چیز خیلی چیزه! یعنی فهمیدنش و هضم کردنش سخته جداً. من تازه کلی ادعام می شده که این بیزنس رو میشناسم.

مثلاً، خیلی در مورد Digital Life و این حرفا شنیده بودم تا حالا، و خوب برام در حد یه قصه قشنگ بود. ولی امروز تو غرفه مایکروسافت یه یارویی یه پرزنتیشن فوق العاده داد. هیج کانسپت پیچیده ای هم توش نبود، ولی خوب فهمیدم که این قضیه برای این فرنگیها حداقل مسأله اس، خیلی هم مسأله اس! اینقدر که خیلی از گنده های Telecom براش نرم افزار می نویسن.

یه تم اصلی دیگه، Media است. کلی از اینا دارن راه حل میدن به مشتری که مثلاً وقتی داری با سرعت 200 کیلومتر در ساعت رانندگی می کنی، آنلاین فیلم ببینی. من می دونستم که استانداردش هنوز در نیومده، ولی چهار پنج تا غول روش محصول دارن.

همه چیز هم که روی IP، IP هم روی همه چیز...

قاطی کردم جداً. کلی طول می کشه که هضم کنم چیزایی که امروز دیدم رو.



   
2 حرف
........................................................................................

Monday, December 04, 2006

گزارش زنده از نمایشکاه ITU 2006 - قسمت اول:

دیشب حدود 10 رسیدیم. توی فرودگاه، این ایده مطرح شد که با اون خستگی، صاف بریم نمایشگاه و غرفه رو setup کنیم. خلاصه چشمتون روز بد نبینه، فقط چهار تا بلیط آخری که ما توی تهران check in کرده بودیم، حدود 190 کیلو بار داشت!

با یه وضع فجیعی با مترو اومدیم نمایشگاه، و بر خلاف نمایشگاه های ایران که اصولاً همه غرفه ها صبح روز اول کارشون رو تموم می کنن، دیدیم که کار همه تموم شده و رفتن خونشون، به جز ما! (البته بیشتر آماده سازی قبلاً انجام شده بود، به لطف آقای ثروتی که میشناسینش).

غرفه ایران یه غرفه گرده. من برای جلب توجه و قشنگ کردن کار، سفارش کرده بودم که یه استند تر و تمیز دو متر در یه متر برامون بزنن (امیر حسین جان، اینجا رو داشته باش)...چشمتون روز بد نبینه، اومدم دیدم توی این غرفه گرد، جای ما افتاده درست روبروی موتورولا، و جلو استند من، عکس یه خانوم مهربونی هست با یه لباس خیلی غیر اسلامی به ابعاد هفت متر در پنج متر! تازه شرکت به اون عظمت که برای جلب مشتری به غرفه اش اصولاً نباید مشکلی داشته باشه، چندین تا خانوم مهربون دیگه رو با لباس های مشابه مورد گفته شده استخدام کرده که ملت بیان تو باهاشون عکس بگیرن!

دیشب بچه های شرکت های دیگه به من پیشنهاد می کردن که در مقابل این اقدام خائنانه موتورولا، امروز با پیژامه بیام تو نمایشگاه که همه به من نگاه کنن!

بازم می نویسم.



   
2 حرف
........................................................................................

Saturday, December 02, 2006

تیرُم تیرُم، آخ جون
میخوام بِرُم، آخ جون
...


من اصلاً آدم ناسیونالیستی نیستم،ولی امیدوارم ما جلو اون همه شرکتهای غول آمریکایی و اسرائیلی کم نیاریم. یعنی تو نزنیم، کم که داریم به هر حال.

پ.ن: کاری که من امروز کردم، تو تاریخ این مملکت سابقه نداشته (در راستای پست قبلی). فکر کنم خدا رضای پهلوی و اخلافش رو دوس داره که نخواسته من نفرینشون کنم.
البته تا وقتی پرواز نکردم، هنوز احتمال گند خوردن به کل برنامه هست.



   
1 حرف
........................................................................................

Friday, December 01, 2006

ببین، من فردا هفت و نیم صبح میرم نظام وظیفه. میخوام مسؤولین عزیز یه کار ساده برام بکنن، یعنی فرایند حداقل چهار روزه رو برام چند ساعته تمومش کنن بره پی کارش.

وگرنه خدا به داد کلیه مسؤولین صد سال گذشته کشور برسه!



   
2 حرف
........................................................................................

Home