قلعه تاناتوس



Saturday, December 30, 2006

من زیاد نمیشناسم این بازی یلدا رو...فقط می بینم که ملت اول قربون صدقه کسی که دعوتشون کرده میرن، بعدشم دچار نوعی تداعی آزاد فرویدی میشن و ...

حالا منم اول قربون صدقه مجتبی میرم، بعدشم میگم:

یک- از بچگی موجود حسودی بودم. زیاد. خیلی سخت میتونستم تحمل کنم آدمی رو که در یکی از جنبه های زندگی (از علم بگیر تا ورزش تا هزارتا چیز دیگه) اپسیلونی از من بهتر باشه. به خاطر اینکه همیشه همچین ادمهایی دور و برم بودن (به خصوص بعد از اومدن به دانشگاه)، وقتهای ارزشمند زیادی رو به رقابت کردن و غصه خوردن تلف کردم.
الان ادعا می کنم که این جوری نیستم.

دو- تو دبستان به شدت ریزه میزه بودم، و خیلی اهل دعوا. عمداً کاری می کردم که یه دسته ای علیه من متحد بشن و بریم بیرون مدرسه کتک کاری. یه سالی برنامه هر روز این بود که من و فاطمه (خواهرم) یه طرف بودیم، پنج شیش تا پسر هم سن و سال من یک طرف دیگه! گاهی می زدم، گاهی هم می خوردم. دعوا برام ابراز وجود بود.

سه- از بچگی دوست داشتم که اکثر آدمهای دور و برم فکر کنن که من موجود بسیار وحشی و بی رحمی هستم. کارهایی کردم (به خصوص با جونورهایی مثل پروانه و گربه) که به هیچ وجه دوست نداشتم بکنم، ولی برای ایجاد اون حس انجام دادم (مثلاً استاد بودم تو شکار پروانه. می گرفتمشون پشت پنکه تا کشیده بشن تو و تیکه تیکه از اون ور دربیان.)
در این مورد هنوز هم همین طور هستم، به خصوص در ارتباط با دخترها.

چهار- سه ساله که بودم یه بار می خواستم مداد فرو کنم تو چشم خواهر کوچیکم که یه ساله بوده. از شدت عذاب وجدان، اومدم پیش مامان و گفتم : مامان! نی نی میگه مداد تو چشم من نکن! دردم میاد! (این به مورد یک مربوط بود)

پنج- زیاد عاشق خودم هستم، و به شدت متنفر. تو روح اون کسایی صلوات میفرستم که میگن جمع نقیضین محاله!

همه قبل از من نوشتن. کسی رو برای معرفی ندارم.

عشق را ای کاش زبان سخن بود...



   
3 حرف
........................................................................................

Home