قلعه تاناتوس



Thursday, December 21, 2006

ولي عصر، آخراي شب. تو حال خودم بودم. پسرك اومد جلو. آدامس مي فروخت. محلش ندادم.

حرفه اي بود. دو سه قدم كه گذشتم آروم صدا زد: عمو...عمو...

و همين كافي بود كه خر بشم و پونصد تومن واسه يه بسته از اين آدامس موزي ها بدم.

فكر نكني بچه باز شدم ها! اين "عمو" خيلي حس غريب و با نمك و جديدي بود. خواستم ازش تشكر كنم فقط.

چند دقيقه اي خيلي خوش بودم. خيلي.



   
0 حرف
........................................................................................

Home