قلعه تاناتوس |
Thursday, December 21, 2006
● ولي عصر، آخراي شب. تو حال خودم بودم. پسرك اومد جلو. آدامس مي فروخت. محلش ندادم.
........................................................................................حرفه اي بود. دو سه قدم كه گذشتم آروم صدا زد: عمو...عمو... و همين كافي بود كه خر بشم و پونصد تومن واسه يه بسته از اين آدامس موزي ها بدم. فكر نكني بچه باز شدم ها! اين "عمو" خيلي حس غريب و با نمك و جديدي بود. خواستم ازش تشكر كنم فقط. چند دقيقه اي خيلي خوش بودم. خيلي. احمدعلی ساعت 7:25 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|