قلعه تاناتوس



Sunday, October 29, 2006

دوس دارم باز بلند بلند بخونم که "یَرِگه کار مو و تو دِره بالا مِگیره...".

حیف که انگیزه اش نیست دیگه. حیف!



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 28, 2006

مجنبی (که لینکش این کنار هست) نوشته که :
دوست نازنینی زمانی می گفت: ّ آدم ها تنها به دنیا می آن و تنها زندگی می کنن. تا وقتی اینو یاد نگیری، نمی تونی دوستی پایداری با کسی داشته باشی.....ّ

این خیلی به نظر من مهمه.

و من سوء استفاده می کنم ازش برای فکر کردن به شباهت های روانکاوی و اقتصاد که این روزها لذت عمیقی ازش می برم (هرچند تو هردوشون فسقلی ام).

ربطش اینه که به نظر من همین تنهاییه که باعث میشه اصولاً برای آدمها فقط افزایش مطلوبیت شخص خودشون مهم باشه. یادمه یکی از دوستان دیروز از عبارت "فرهنگ سازی" استفاده کرد که این جمله رو کوبیدم تو سرش.

واسه این گفتم "سوء استفاده".

اصلاً فهمیدی؟


پ.ن: اگه این دوستان اقتصاد خون مقاله یا کتابی در مورد ارتباط این دو تا سراغ دارن خوشحال میشم معرفی کنن، وگرنه مجبورم خودم کتاب بنویسم!



   
3 حرف
........................................................................................

Thursday, October 26, 2006

گفته ام شاید قبلاً، گاهی چشم های یعضی آدمها یه پیام کاملاً واضح برام می فرستن: بیا بازی کنیم.

یا شاید "بگرد تا بگردیم". ببینیم کی حریف اون یکی میشه؟ بجنگیم.

مثلاً الان سه تا از استادای دانشکده که لیسانس برق و مکانیک شریف بودن این حس رو بهم میدن. باور کن انگار حرف می زنن با من، تو همون برخورد اول.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 24, 2006

یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد، تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی، هم عیش جدا کردی
نک سرزده مهمان شد، تا باد چنین بادا



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, October 22, 2006

و لا تحنوا و لا تحزَنوا و انتُم الاعلَون اِن کنتم مؤمنین...



   
1 حرف
........................................................................................

Thursday, October 19, 2006

درسته که الان عصر پنجشنبه است، ولی حالم کاملاً خوبه. کار می کنم و درس می خونم. اینو گفتم که فکر نکنی این چیزایی که دارم می نویسم نتیجه دپرشن موضعیه!

من جداً کم آوردم. به لطف بیوشیمی و فارماکولوژی و علومی از این دست، عموماً نه ناراحتم و نه مضطرب. به همه کار هم می رسم. ولی کم آوردم.

روز به روز، بعد از هر بار تحلیل، بیشتر می فهمم که چقدر روانم پوسیده اس. این کلمه خیلی خوب بیان می کنه حقیقتو. پوسیده. توش دو تا فرایند تعریف میشه که همه چیزهای دیگه، از عشق بگیر تا علم و کار، در راستای اونان.

این دو تا فرایند غالب هم خیلی به هم نزدیکن: کشتن و کشته شدن.

داغونم، می دونی؟ خراب. یه بناییه که هر کار می کنم بهتر نمیشه. من فقط هی دارم سعی می کنم بهتر بشناسمش، و خیلی خوب میشناسمش. خیلی خیلی بیشتر از چیزی که بیشتر شماها در مورد خودتون می دونید، من در مورد خودم می دونم.

ولی چه فایده؟ دستم بسته است...

روزم به ناخودآگاه نمی رسه رفقا، هرچقدر هم که فعال برخورد کنم.



   
3 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 17, 2006

دیر شده شاید. عمران صلاحی رو نمی شناختم. فقط در حد یک اسم. ولی وقتی خبر مرگش رو شنیدم، حس کردم که من این موجود رو یه جایی دیدم. یه صحبت شاید، یا یه سخنرانی.

تا اینکه این رفیقمون نوشت که عمران همونی بود که اون جوک توپ رو وسط اون همه دختر و پسر گفت. تو اون مجلس یادنامه شاملو، که اولش نوار گذاشتن، که قرار بود آیدا بیاد (اومد؟). همون جوکی که یهو سالن رو فرستاد رو هوا، که اون دختره که من از قیافش خوشم میومد بعدش شده بود عین لبو، که حتی من بچه کوچولو هم خجالت کشیدم.

خدایش...


پ.ن: واسه یادگاری هم که شده، جوک رو می نویسم. با عرض شرمندگی از دوستان پاستوریزه.

یارو می­میره اون دنیا بهش می­گن تو بهشتی هستی می­برنش بهشت. روز اول با مته و دریل می­آن سراغش فرشته ها. طرف می­گه اینا واسه چیه؟ می­گن می­خوایم سرتو سوراخ کنیم دور سرت هاله بذاریم. [اون موقع هنوز هاله رئیس جمهور نشده بود!] فرداشم باز با مته و دریل می­آن. می­گه باز چیه؟ می گن می­خوایم کتفاتو سوراخ کنیم بال بذاریم برات. می­گه آقا من اصلا نمی­خوام. ببرینم جهنم. می­گن نمی­شه. اون­جا خطرناکه. چوب کاریت می­کنن. می­گه عیبی نداره عوضش سوراخشو خودم دارم!



   
1 حرف
........................................................................................

Monday, October 16, 2006

ضمن تشکر بسیار زیاد از استاد عزیز آشفته به خاطر درست کردن کامنت دونی این وبلاگ، بدینوسیله اعلام می گردد که هرکی از این به بعد کامنت نذاره نامرد و فلانه.

قابل توجه همه عزیزانی که از این بهانه ها می آوردن.



   
2 حرف
........................................................................................

Saturday, October 14, 2006

از قدیم، یه اصل بدیهی این بوده که سوسکه می گفته قربون دست و پای بلوری بچه ام برم...حالا اگه مامان آدم بیاد به پسر بزرگش بگه "البته من یکی دو تا دختر خوب سراغ دارم...ولی از سر تو زیادن!" (تأکید روی جمله دوم)، اون بچه سوسکه باید خیلی کارش درست باشه.

نه؟



   
1 حرف
........................................................................................

Sunday, October 08, 2006

حس خیلی خوبیه، وقتی تو یه لحظه تصمیم می گیری که یه حرفی بزنی، بعد ناگهان فکر می کنی که اگه نگی بهتره، و نمیگی، و تا ده دقیقه حال می کنی که چه خوب شد نگفتی.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, October 07, 2006

آخه ابله! کجای قیافه من به بازنده ها می خوره؟

نه! تو بگو!



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, October 05, 2006


Moonlight and vodka, takes me away,
Midnight in Moscow is lunchtime in L.A,
Ooh play boys, play...



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, October 04, 2006

خواندن در مورد Castration Anxiety از اوجب واجبات زندگی هر مردی (و شاید هر زنی) است.

نقطه.



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, October 03, 2006

این رو بخونید.

ما که جزو آدمهای خوب شهر نیستیم، لا اقل تبلیغ کنیم برای کار قشنگ یه دوست خوب.



   
0 حرف
ارنست جونز (یکی از حواریون فروید) یه جمله خوبی داره. میگه سه نفر تو تاریخ به نارسیسیزم بشر ضربه سختی زدن: کوپرنیک که زمین رو از مرکزیت جهان انداخت، داروین که انسانی که رو که فکر می کرد اشرف مخلوقاته برگردوند وسط حیوونا، و فروید که آخرین ابزاری که انسان برای خودش بدیهی فرض می کرد - آگاهی مطلق - رو ازش گرفت و گفت که این طورا هم نیست...

دیروز همش فکر می کردم که ضربه چهارم چی خواهد بود؟ به یه نتیجه ای رسیدم که نمی تونم بگم، ولی منتظرش می مونم.

البته همش تصوّره. منم که ذهنم مث تو حساب و کتاب نداره.



   
0 حرف
........................................................................................

Home