قلعه تاناتوس



Tuesday, October 17, 2006

دیر شده شاید. عمران صلاحی رو نمی شناختم. فقط در حد یک اسم. ولی وقتی خبر مرگش رو شنیدم، حس کردم که من این موجود رو یه جایی دیدم. یه صحبت شاید، یا یه سخنرانی.

تا اینکه این رفیقمون نوشت که عمران همونی بود که اون جوک توپ رو وسط اون همه دختر و پسر گفت. تو اون مجلس یادنامه شاملو، که اولش نوار گذاشتن، که قرار بود آیدا بیاد (اومد؟). همون جوکی که یهو سالن رو فرستاد رو هوا، که اون دختره که من از قیافش خوشم میومد بعدش شده بود عین لبو، که حتی من بچه کوچولو هم خجالت کشیدم.

خدایش...


پ.ن: واسه یادگاری هم که شده، جوک رو می نویسم. با عرض شرمندگی از دوستان پاستوریزه.

یارو می­میره اون دنیا بهش می­گن تو بهشتی هستی می­برنش بهشت. روز اول با مته و دریل می­آن سراغش فرشته ها. طرف می­گه اینا واسه چیه؟ می­گن می­خوایم سرتو سوراخ کنیم دور سرت هاله بذاریم. [اون موقع هنوز هاله رئیس جمهور نشده بود!] فرداشم باز با مته و دریل می­آن. می­گه باز چیه؟ می گن می­خوایم کتفاتو سوراخ کنیم بال بذاریم برات. می­گه آقا من اصلا نمی­خوام. ببرینم جهنم. می­گن نمی­شه. اون­جا خطرناکه. چوب کاریت می­کنن. می­گه عیبی نداره عوضش سوراخشو خودم دارم!



   
1 حرف
........................................................................................

Home