قلعه تاناتوس |
Tuesday, October 17, 2006
● دیر شده شاید. عمران صلاحی رو نمی شناختم. فقط در حد یک اسم. ولی وقتی خبر مرگش رو شنیدم، حس کردم که من این موجود رو یه جایی دیدم. یه صحبت شاید، یا یه سخنرانی.
........................................................................................تا اینکه این رفیقمون نوشت که عمران همونی بود که اون جوک توپ رو وسط اون همه دختر و پسر گفت. تو اون مجلس یادنامه شاملو، که اولش نوار گذاشتن، که قرار بود آیدا بیاد (اومد؟). همون جوکی که یهو سالن رو فرستاد رو هوا، که اون دختره که من از قیافش خوشم میومد بعدش شده بود عین لبو، که حتی من بچه کوچولو هم خجالت کشیدم. خدایش... پ.ن: واسه یادگاری هم که شده، جوک رو می نویسم. با عرض شرمندگی از دوستان پاستوریزه. یارو میمیره اون دنیا بهش میگن تو بهشتی هستی میبرنش بهشت. روز اول با مته و دریل میآن سراغش فرشته ها. طرف میگه اینا واسه چیه؟ میگن میخوایم سرتو سوراخ کنیم دور سرت هاله بذاریم. [اون موقع هنوز هاله رئیس جمهور نشده بود!] فرداشم باز با مته و دریل میآن. میگه باز چیه؟ می گن میخوایم کتفاتو سوراخ کنیم بال بذاریم برات. میگه آقا من اصلا نمیخوام. ببرینم جهنم. میگن نمیشه. اونجا خطرناکه. چوب کاریت میکنن. میگه عیبی نداره عوضش سوراخشو خودم دارم! احمدعلی ساعت 9:46 PM نوشت 1 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|