قلعه تاناتوس



Sunday, August 27, 2006

خوندن مدیریت تو کتاب و سر کلاس یه چیزه، کار کردن یه چیز دیگه.

اعتراف می کنم: Leadership بلد نیستم. باید خیلی تلاش کنم تا یاد بگیرم.

این همه روانکاوی بازی کردم که بفهمم انسان ها خیلی پیچیده ان. حالا فکر کن بخوای با یه تیم شیش هفت نفره عمدتاً شریفی سر و کله بزنی...اونوقت می فهمی پیچیدگی چیه. حالا بکنش شیش هفت هزار نفر.

اونوقت دیگه اون مجتبی نمیاد بگه MBA یعنی صنایع پیشرفته!



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 26, 2006

...پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من...

حیف که قول دادم.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, August 20, 2006

بازی روزگار.

شعبون بی مخ صبح روز بیست و هشت مرداد مُرد.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 19, 2006

که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان...



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, August 17, 2006

یوسف تو ادبیات ما سمبل چیزیه که منتظرشی.

من منتظر هیچی نیستم.مطلقاً.

همین شب ها تلویزیون برای هزارمین بار بوی پیراهن یوسف رو نشون میده...همون که "ترسم برادران غیورش قبا کنند".



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, August 12, 2006

سپید پوشیده بودم، با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام، با موی سپید
...



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, August 11, 2006

بعله...به قول یکی از دوستان:

چند روزی هست حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفأل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

...



   
0 حرف
حکایت عجیبیه. انرژی زندگی، نشاط زندگی، یا حداقل نمودهاش، گاهی تو اوج دپرشن میاد سراغت.

آی جماعت! اینو میگم که اگه نکردم، بزنید تو سرم.

من اولاً تا آخر پاییز حداقل ده کیلو وزن کم می کنم. دوماً یه فکر اساسی برای این جوشهای پُشتم می کنم تا پوستم خوب شه.

من الان ماکزیمم وزنم رو در بیست و سه سال گذشته دارم. بالای نود کیلو. و راستش اخیراً خیلی هم حال می کردم از اینکه شکمم رو به یه فاصله ای جلو خودم می دیدم!

به همین خاطر، تصمیم گرفتم که این منبع لذت رو هم حذف کنم. فقط کافیه یه بار یکی دیگه از شما بگه که با این شکم هیچکس زنت نمیشه...به امام از تصمیم بر می گردم هیچ، صد کیلو رو هم می زنم.

کُشتین منو با این خزعبلات.



   
0 حرف
گاهی فکر می کنم هر قاعده اساسی تو این دنیا، یعنی هر دستورالعملی برای رسیدن به هر تابع هدف منطقی تو زندگی، حتماً یک یا چند دستور العمل نظیر داره که نقضش کنن. یعنی contradiction تو ذات این دنیاست.

این خیلی فراتر از لزوم بهینه سازی استفاده از منابع برای رسیدن به اهداف متضاده. این یعنی تضاد قوانین یا یه همچین چیزی.

من که نفهمیدم چی گفتم. به نظرم فقط یه توجیه خیلی خوب گفتم برای خودکشی.

تو فهمیدی؟



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, August 06, 2006

خسته ام. خیلی. خیلی.

جسمی و روحی.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, August 03, 2006

این هم یکی دیگه از رؤیاهای آزار دهنده ذهن منه. سیستم. یک کلمه.

تو ذهنم یه hierarchy می کشم، و تصور می کنم هزار نفر آدم رو که تو هرشاخه اش پشت کامپیوتر نشستن و تایپ می کنن. دقیقاً تصویر کلاسیک عصر مدرن.

بعد همین طور hierarchy رو میرم بالا و بالا. این هزار نفر برای این node کار می کنن، بعد این صد تا node برای بالایی و ... . همین تصویر، به قدری اضطراب آوره که خیلی وقتها به درد اصلی نمی رسم...اینکه نود بالای بالا کجاست؟ کدوم آشغالیه که من نمیشناسمش؟

سازمان چیز ترسناکیه، به خصوص بزرگش.



   
0 حرف
........................................................................................

Home