قلعه تاناتوس



Saturday, December 31, 2005

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دلحستگی زایل به مرهم کی شود؟

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در درنیایی، از دلم غم کی شود؟

خلوتی می بایدم با تو، زهی کار کمال
ذره ای هم خلوت خورشید عالم کی شود؟



   
0 حرف
همه موجودات و مکاتبی که برای آدم ها دستورالعمل اخلاقی صادر می کنن، چه مذهبی و چه غیر مذهبی، یه سری اصولی رو بدیهی فرض می کنن (طبیعاتاً!).

یکی از این اصول خیلی توجه منو جلب کرده به خودش.مدتهاست.

مونده ام کدوم ابلهی اولین بار اینو بدیهی فرض کرد که زندگی خانوادگی باید پایدار باشه و بودنش خوبه، که بعد یه مشت ابله تر از خودش بر این مبنا اصول اخلاق و زندگی طراحی کنن.

الان خیلیا، چه ایرانی و چه خارجی، در توضیح انحطاط اخلاقی بشر، یکی از دلایلشون سست بودن بنیاد خانواده اس.

لعنت بر همه آدمای بدیهی فرض کُن عوضی.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, December 29, 2005

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر تو ام کاری هست



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, December 28, 2005

اگرچه پیش خردمند خامُشی ادب است
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی

دو چیز طیره عقل است، دم فروبستن
به وقت گفتن و ، گفتن به وقت خاموشی


*پ.ن: سعدی نصیحت هم که می کنه، آدم لذت می بره.اونم من که به خون آدم نصیحت گو تشنه میشم.



   
0 حرف
هر آنکس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 27, 2005

یه ربع به پنج صبح، تلاش مذبوحانه برای انجام حرکات موزون با صدای سیاوش قمیشی توی شرکت.

زندگی ای داریم ما...



   
0 حرف
به شدت، و کاملاً جدی، دنبال یه فرصتم که بعد از بستن این دو تا مناقصه لعنتی، یه هفته تموم تنهایی برم کلاردشت. رودبارک.

کلی هم فکر کردم که به چی فکر کنم.

اگه وقت بشه البته...چون امروز سر کل کل با یه دوست عزیز، قرار شد که وسط زمستون تنهایی برم یخچال عَلَم رو بزنم. دوستانی که یه ذره این کاره هستن می دونن که این کار مطلقاً غیر ممکنه. کاملاً.

حداکثر صبحها میرم تو فدراسیون به عکساش نگاه می کنم!



   
0 حرف
اینم یه نمونه دیگه از نارسیسیزم :

شايق در خاتمه در پاسخ به پرسشي ديگر مبني بر جايز بودن يا نبودن حضور خانم‌ها در استاديوم‌هاي ورزشي اذعان داشت: بستگي دارد، اگر فوتبال بانوان باشد ما هم كف مي‌زنيم، ولي اگر در آنجا آقاياني هم باشند كه ما را ببينند، عشق كنند و رعشه پيدا كنند، جيغ بزنند و نشئه شوند، به اعتقاد من گناه دارد و نبايد شركت كرد، چرا كه منجر به مريض شدن آقايان مي‌شود.


اینا حرفای یه نماینده زن مجلسه.عشرت خانوم خودمون.

به قول این طغرل شبهای برره، یَک مشت آدم شمپِتِ چُرمَنگ...

یه مشت گوریل...یه مشت حیوون...یه مشت موجود حقیر...



   
0 حرف
یه ماهه که این فکر زده به سرم که سه تا کلمه پیدا کنم برای توصیف خودم.

کلی بالا پایین کردم کلمه ها رو، کلی ایده زدم سر کلاس ها.

امروز بالاخره سومیش رو هم پیدا کردم...پیتزا...مهمترین خوراکی زندگی من.

خشم - روانکاوی - پیتزا.


اصلاً کل این قضیه که برای توصیف خودت دنبال کلمه بگردی یعنی نارسیسیزم. تا تهش برو دیگه.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, December 24, 2005

چشمن به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد، خونریز را حمایت

این راه را نهایت، صورت کجا توان بست؟
کش صدهزار منزل، بیش است در بدایت

از هر طرف که رفتم ، جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان، واین راه بی نهایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت

...



عشقت رسد به فریاد.



   
0 حرف
هیچکس، هیچکس، هیچکس...بهتر از شاملو عزیز حافظ نمی خونه.

گداخت جان که شود کار دل به کام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

دوست دارم فریاد بزنم. خیلی قشنگه.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, December 22, 2005

یکی از کارهایی که خیلی برام مفیده، و خیلی ازش لذت می برم، اینه که بشینم یه گوشه و به دلیل خشمم از تک تک آدمهایی که متنفرم ازشون فکر کنم.

نکته جالب اینه که دلایل مشترک خیلی خیلی زیادی وجود داره.

تو یکی دو مورد موندم فقط.


به نظر تو شما من وحشیم؟



   
0 حرف
برای دوستان علاقه مند به آتئیسم (Atheism)، این سایت باید جالب باشه.

یه سری بزنید.



   
0 حرف
اینم فال دیشب ما:

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم؟

سخن درست بگویم نمی توانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم

چو باده با لب خندان به یاد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم

...



خلاصه که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند...ولی کور خوندن.

قضیه اینه که به درست بودن مسیری که دارم میرم نسبتاً اطمینان دارم...فقط و فقط می ترسم وقتی مُردم، ملت بگن این بیچاره هیچی از زندگی و قشنگیهاش نفهمید.



   
0 حرف
........................................................................................

Wednesday, December 21, 2005

رقابت، مفهومیه که توی روابط انسانی خیلی خیلی مهمه، و اکثر آدمها ، شاید به خاطر قبحش، ناخودآگاه بی خیالش میشن.

این خطرناکه.

موقع تحلیل رقابت، باید واقعاً از حوزه بحث های منطقی خارج شد.ممکنه یه نفر با یکی دیگه احساس رقابت کنه، ولی هر ناظر خارجی، حتی خود طرف، هیچ دلیل منطقی برای این قضیه پیدا نکنن. مطلقاً هیچی.

این قضیه به خصوص وقتی جنبه جنسی پیدا می کنه خیلی جالب میشه.توی مردها که خداست!

مثلاً من چند مورد دیدم که یه پسری با دختری دوسته. خیلی نزدیک. رابطه جنسی با هم دارن اصلاً. ولی موقع تحلیل می بینی که این آدم همش در حال رقابته...با کی؟ با برادر یا حتی پدر دختر...و جالب تر اینه که کاملاً رقابت جنسیه.و همه اینها توی ذهن اون پسره شکل گرفته.

خوب اگه معمولی به این قضیه نگاه کنی، غیر ممکن به نظرت می رسه.ولی هست، و جالبه که به هیچ وجه کم نیست! کاملاً نرماله.کاملاً (Normal با Natural خیلی فرق می کنه)

اینو گفتم که برای فهمیدن این قضایا بیخود به دلایل منطقی جلو چشم اکتفا نکنی.قضیه خیلی باحال تر از این حرفاست.

شاید بعداً بیشتر در این مورد نوشتم، محض تنویر افکار عمومی.



   
0 حرف
نتیجه اینکه چند سال توی شریف درس بخونی، اینه که شبی که میشینی جوجه هات رو بشمری، می بینی تعدادش شده یه عدد مختلط.

فاز داره.

تازه بخش حقیقیش هم منفیه.

ای خدااااااااااا!



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, December 19, 2005

از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
و از تافته وجود ما پودی کو؟

در چنبر چرخ، جان چندین پاکان
می سوزد و خاک می شود، دودی کو؟



   
0 حرف
دیشب توی گروه، من یه کمی صحبت کردم، و تحلیلی شد که قسم می خورم شوپنهاور و نیچه و فروید و فروید و یونگ و آدلر و همه بزرگان دیگه توی قبر لرزیدن.

یه ترس جالب پیدا شد.

ترس از خورده شدن. بلعیده شدن.

کم آوردی؟



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, December 17, 2005

پسره احمق! شرط می بندم تو عمرش هیچوقت از یه موسیقی یا شعر خوب یا یه رمان عالی لذت نبرده، اصلاً نفهمیده،...حالا اومده برای من در مورد نقش عقل در زندگی صحبت می کنه!

عوضی!



   
0 حرف
راستشو می گم. گاهی، مواقع کمی، حس می کنم که از دید آدمای دیگه(به خصوص دخترا) موجود ترسناکی هستم.

و این حس بسیار خوبی بهم میده.

لازم به توضیح نیست که این هم یک جنبه خود شیفتگیه.



   
0 حرف
غروب است
می ترسم، مضطربم
و با آنکه مث سگ می ترسم و مضطربم
باز نمی دانم چه غلطی خواهم کرد...


این شعر سابقاً از سید علی صالحی بود. حالا از منه.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, December 16, 2005

می بره اونجا
که شب سیا
تا دم سحر
شهیدای شهر
با فانوس خون
جار می کشن
تو خیابونا
سر میدونا
عمو یادگار
مرد کینه دار
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار؟



   
0 حرف
دوستی می گفت هدفی که دین اسلام برای زندگی انسانها تعریف می کنه ، اینه: جلب رضایت معبود.

کار ندارم که واقعاً اینه یا نه. فقط میدونم که این در راستای همون وابسته پروریه، و به هیچ وجه برای من قابل تحمل نیست. تهوّع آوره.

کارهای خیلی مهمتری دارم که البته هدفشون رو نمی دونم.

فکر می کنم که این هدف خیالی از همون فرهنگ وابستگی ناشی شده. دین شناس که نیستم، ولی بعید می دونم این باشه...یا شایدم دوست ندارم باشه.



   
0 حرف
در بعضی موارد، آدمهایی که هر بلایی سرشون میاری واکنش منفی نشون نمیدن، مکانیزم های جالبی توی ذهنشون هست. یکیش مثلاً تلاش برای داشتن برتری اخلاقی نسبت به فرد آزار دهنده توی ذهنشونه.

یه مدل از رابطه شون با اون طرف میسازن، که توش خودشون در موقعیت بسیار بالاتر از تظر فکری و اخلاقی هستن.

یعضی هاشون هم این کار رو می کنن که بهانه ای برای انتقام بعدی داشته باشن. چه علنی، و چه باز ذهنی.

آدمایی که من دیدم، خیلی سخت مفهوم رابطه برابر رو می فهمن. خیلی سخت.

ماها خیلی عقبیم از دنیا...خیلی خیلی بیشتر از اونکه فکر می کنیم. خیلی بیشتر.



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, December 15, 2005

خودشیفتگی منو خفه می کنه آخر. می کشه. با درد هم می کشه.

جالبه که خیلی کار کردم (و حتی خیلی پول خرج کردم!)برای کنترلش، ولی روز به روز دارم بدتر میشم. احساسات عجیب.

نمی دونم...من همش در حال تحلیلم. می دونی. و گاهی از تحلیل بعضی فکر ها و احساسات به ظاهر ساده، یه چیزایی می بینم که از ترس مو به تنم راست میشه.

این منم؟



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 13, 2005

یه چیزی دیدم به اسم An Atheist Manifesto. بیانیه یک بی خدا.

خوندنش کمی سخته. دقیق خوندنش.

به نظر جالبه. اگه خوب بود، ترجمه می کنم و پخش می کنم تو در و دیوار دانشگاه. بدون هیچ دلیلی.


اسمشو بذار خشم.



   
0 حرف
حدود یه ماهه که حس می کنم به شدت دوست دارم بی خیال کار و درس بشم کلاً، به خصوص کار، و بیفتم گوشه خونه، روی تخت، و صبح تا شب فکر کنم و کتاب بخونم و خیال.

اگه قدیم بود شاید این کار رو می کردم.

الان به وضوح می بینم که این از جنس غریزه مرگه. میل به مرگ. اشتیاق مرگ.

و خوبیش اینه که به عنوان یک خودشیفته کلاسیک از تسلیم شدن به هر صورتی بدم میاد. به هر صورتی. منجمله در مقابل مرگ.و ترس از مردن هم هست.

در نتیجه بدتر از قبل سر خودمو شلوغ می کنم و استرسم بیشتر میشه و در نتیجه اشتیاق مرگ میره بالاتر و باز بدتر باهاش لج می کنم و قس علی هذا...

عین این اتفاق ترم شیش افتاد. هفده واحد درس داشتم، بیست و نه واحد کلاس می رفتم. اون دفعه وسط ترم بریدم و این بساط شروع شد.

امیدوارم این دفعه این طور نشه.

دوستان خداوند و TA سیستم داینامیک، هیچ راهی برای قطع کردن این لوپ سراغ ندارن؟



   
0 حرف
........................................................................................

Monday, December 12, 2005

ای نور دل و دیده و جانم چونی؟
وای آرزوی هر دو جهانم چونی؟

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی



   
0 حرف
گردون نگری ز قد فرسوده ماست
جیحون اثری ز اشک پالوده ماست

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده ماست



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, December 11, 2005

گفت یوسف را چو می بفروختند
مصریان در حسرتش می سوختند

چون خریداران بسی برخاستند
پنج ره همسنگ مشکش خواستند

زان زنی پیری به خون آغشته بود
ریسمانی چند در هم رشته بود

در میان جمع آمد در خروش
گفت ای دلال کنعانی فروش

ز آرزوی این پسر سرگشته ام
ده کلاوه ریسمانش رشته ام

این ز من بستان و با من بیع کن
دست در دست منش نه بی سَخُن

خنده آمد مرد را گفت ای سلیم
نیست در خورد تو این در یتیم

هست صد گنجش بها در انجمن
مه تو مه ریسمانت ای پیرزن

...همشو گفتم واسه این تیکه...

پیرزن گفتا که دانستم یقین
کین پسر را کس بنفروشد بدین

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
گوید این زن از خریداران اوست

هر دلی کو همت عالی نیافت
دولت بی منتها باری نیافت

چشم همت چون شود خورشید بین
کی شود با ذره هرگز همنشین



یا حق.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, December 10, 2005

همین جوری شروع کردم به فکر کردن در مورد نامه، و اینکه چه استفاده هایی ازش میشه کرد(عاشقانه، عارفانه، احوال پرسانه، دوستانه و...) و چقدر باحاله و اینا... و یهو یه خاطره اومد.

اینکه من از این تکنولوژی زیبا،تو این بیست و چند سال فقط و فقط یه بار استفاده کردم. یعنی سعی کردم استفاده کنم، ولی نذاشتن:

سلام به دستندرکاران برنامه کودک

پسری هستم چهار و نیم ساله که به خاهرم حسودیم می شود. لطفن مرا راهنمایی کنید.



اشتباه کردم که دادم مامان پستش کنه...!

یادته خاهر جون؟



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, December 09, 2005

خیلی ساده.

دو روز پیش، یه بابایی به اسم Rigoberto Alpizar که بایپولاره، با زنش سوار هواپیما بوده. وقتی فرود اومده، ظاهراً رفته تو مد مانیک. دویده طرف یه مأمور FBI، در حالی که فریاد می زده که من یه بمب توی کیفمه. اون مأموره هم نامردی نمی کنه و خلاصش می کنه.

کنار همه اینا، تصور کن که همسرش داشته پشت سرش میدویده و داد میزده که بابا این دارو لازم داره...

این قضیه اعصاب خیلیا رو خورد کرده، منجمله این Julie Fast عزیز ما رو.

یه عده از ما آدما تو هواپیما می میریم، یه عده با بمب، یه عده هم این طوری. همش یه لحظه اس.



   
0 حرف
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی

یا از پس صدهزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی


جای همه رفقایی که دیشب نبودن خالی.جمله یاران را وقت خوش گشت و نعره ها بزدند و حالها برفت...



   
0 حرف
........................................................................................

Thursday, December 08, 2005

یکی از خواص این مبلهای جدید ما اینه که آدم به شدت توش فرو میره، و عملاً دورت رو می گیره.

جون میده واسه چای و سیگار و غم.فقط اگه نارنجی نبود...!



   
0 حرف
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید...



   
0 حرف
........................................................................................

Tuesday, December 06, 2005

فکر می کنم اگه این وقتی رو که برای رقصیدن آخر شب تو شرکت میذارم رو هم کار کنم، احتمالاً کلی میاد رو درآمدم.

کم نیست خداییش! ولی آی حال میده...



   
0 حرف
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری

این بیت، برای من یادآور یه خاطره خوبه.



   
0 حرف
همه کسانی که تو چند سال گذشته با من در مورد دانشکده برق صحبت کردن، شنیدن که مهمترین مزیتش رو وجود تعدادی آدم فوق العاده، کاردرست و فهمیده از طیف های مختلف توی هر نسل گفتم که می تونن برای آدم دوستهای فوق العاده ای باشن. این مهمترین و شاید تنها خوبی دانشکده برقه.

بود یعنی.

حرفم رو کاملاً پس می گیرم. اونجا تبدیل شده به مدرسه موشها.خیلی کوچیک. خیلی سبک.خیلی هاشون (نه همه).

بیخود دنبال اونطور آدمها نگردین. دیگه پیدا نمیشن.

اون خراب شده کارش تمومه!

خوشحالم که تو دوره ای اونجا درس می خوندم که حداقل با چند تا از باقیمانده های غولهای برق شریف دوست شدم، و ازشون چیز یاد گرفتم، خیلی زیاد، و متأسفم برای همه اونایی که تو اون دیوونه خونه دارن درس می خونن و خواهند خوند...چون مطمئنم هیچی گیرشون نمیاد.



   
0 حرف
........................................................................................

Sunday, December 04, 2005

کجایید ای اسبان آبی؟

دلم تنگتان است.



   
0 حرف
........................................................................................

Saturday, December 03, 2005

من یه وبلاگ قشنگ پیدا کردم.



   
0 حرف
مدتهاست نشستم و دارم فکر می کنم که این سیمور گلاس کثافت دوست داشتنی، وقتی داشت راجع به موزماهی برای اون دختر کوچولو (اسمش چی بود؟) صحبت می کرد، واقعاً به چی فکر می کرد؟ یا بعدش، وقتی رفت تو اتاقشون توی هتل و...

مهمه برام. واقعاً مهمه.

کاش این همه آدم دوستم نداشتن. اونوقت تکلیفم رو با این دنیا می دونستم.

یاغی گری تو خون منه. ارثیه، کاریش نمیشه کرد.



   
0 حرف
........................................................................................

Friday, December 02, 2005

زبان بریده، به کنجی نشسته، صمٌّ بُکم
به از کسی که زبانش نباشد اندر حُکم



   
0 حرف
........................................................................................

Home