قلعه تاناتوس



Sunday, December 11, 2005

گفت یوسف را چو می بفروختند
مصریان در حسرتش می سوختند

چون خریداران بسی برخاستند
پنج ره همسنگ مشکش خواستند

زان زنی پیری به خون آغشته بود
ریسمانی چند در هم رشته بود

در میان جمع آمد در خروش
گفت ای دلال کنعانی فروش

ز آرزوی این پسر سرگشته ام
ده کلاوه ریسمانش رشته ام

این ز من بستان و با من بیع کن
دست در دست منش نه بی سَخُن

خنده آمد مرد را گفت ای سلیم
نیست در خورد تو این در یتیم

هست صد گنجش بها در انجمن
مه تو مه ریسمانت ای پیرزن

...همشو گفتم واسه این تیکه...

پیرزن گفتا که دانستم یقین
کین پسر را کس بنفروشد بدین

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
گوید این زن از خریداران اوست

هر دلی کو همت عالی نیافت
دولت بی منتها باری نیافت

چشم همت چون شود خورشید بین
کی شود با ذره هرگز همنشین



یا حق.



   
0 حرف
........................................................................................

Home