قلعه تاناتوس |
Sunday, December 11, 2005
● گفت یوسف را چو می بفروختند
........................................................................................مصریان در حسرتش می سوختند چون خریداران بسی برخاستند پنج ره همسنگ مشکش خواستند زان زنی پیری به خون آغشته بود ریسمانی چند در هم رشته بود در میان جمع آمد در خروش گفت ای دلال کنعانی فروش ز آرزوی این پسر سرگشته ام ده کلاوه ریسمانش رشته ام این ز من بستان و با من بیع کن دست در دست منش نه بی سَخُن خنده آمد مرد را گفت ای سلیم نیست در خورد تو این در یتیم هست صد گنجش بها در انجمن مه تو مه ریسمانت ای پیرزن ...همشو گفتم واسه این تیکه... پیرزن گفتا که دانستم یقین کین پسر را کس بنفروشد بدین لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست گوید این زن از خریداران اوست هر دلی کو همت عالی نیافت دولت بی منتها باری نیافت چشم همت چون شود خورشید بین کی شود با ذره هرگز همنشین یا حق. احمدعلی ساعت 1:08 AM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|