قلعه تاناتوس



Saturday, December 03, 2005

مدتهاست نشستم و دارم فکر می کنم که این سیمور گلاس کثافت دوست داشتنی، وقتی داشت راجع به موزماهی برای اون دختر کوچولو (اسمش چی بود؟) صحبت می کرد، واقعاً به چی فکر می کرد؟ یا بعدش، وقتی رفت تو اتاقشون توی هتل و...

مهمه برام. واقعاً مهمه.

کاش این همه آدم دوستم نداشتن. اونوقت تکلیفم رو با این دنیا می دونستم.

یاغی گری تو خون منه. ارثیه، کاریش نمیشه کرد.



   
0 حرف
........................................................................................

Home