قلعه تاناتوس



Thursday, October 19, 2006

درسته که الان عصر پنجشنبه است، ولی حالم کاملاً خوبه. کار می کنم و درس می خونم. اینو گفتم که فکر نکنی این چیزایی که دارم می نویسم نتیجه دپرشن موضعیه!

من جداً کم آوردم. به لطف بیوشیمی و فارماکولوژی و علومی از این دست، عموماً نه ناراحتم و نه مضطرب. به همه کار هم می رسم. ولی کم آوردم.

روز به روز، بعد از هر بار تحلیل، بیشتر می فهمم که چقدر روانم پوسیده اس. این کلمه خیلی خوب بیان می کنه حقیقتو. پوسیده. توش دو تا فرایند تعریف میشه که همه چیزهای دیگه، از عشق بگیر تا علم و کار، در راستای اونان.

این دو تا فرایند غالب هم خیلی به هم نزدیکن: کشتن و کشته شدن.

داغونم، می دونی؟ خراب. یه بناییه که هر کار می کنم بهتر نمیشه. من فقط هی دارم سعی می کنم بهتر بشناسمش، و خیلی خوب میشناسمش. خیلی خیلی بیشتر از چیزی که بیشتر شماها در مورد خودتون می دونید، من در مورد خودم می دونم.

ولی چه فایده؟ دستم بسته است...

روزم به ناخودآگاه نمی رسه رفقا، هرچقدر هم که فعال برخورد کنم.



   
3 حرف
........................................................................................

Home