قلعه تاناتوس



Saturday, August 04, 2007

خواب دیدم.

فروشنده یه مغازه بودم. چند تا جوون اومدن تو. حس کردم که یه ریگی به کفششونه. نمی دونم سر چی یکیشون اسلحه کشید و یه گلوله زد توی شکمم. دردم گرفت.

نمردم. ساعتها همون طور بودم، حتی دور و بریهام میومدن و می رفتن و من نمی خواستم بفهمن، باشون حرف می زدم و طبیعیش می کردم، ولی گلوله توی شکمم بود. خون میومد. یه بار فهمیدم که دیگه دارم می میرم، رفتم یه گوشه، یه ملافه انداختم روی سرم، شروع کردم به مردن.

فشارم واقعاً افتاد، شاید سرم گیج رفت، همه جا تاریک شد. داشتم می مردم. هی منتظر بودم که این تونل معروف رو ببینم، هی صبر کردم، هی مردم... ولی آخرش به هوش اومدم. تموم نشد که نشد آخرش. انگار برگشتم به زندگی، شروع کردم به حرف زدن با آدما...

صبح حس می کردم که شاید واقعاً دیشب داشتم تموم می کردم. به هر حال، خواب برآورده کردن آرزوی آدمه دیگه.

دیشب حس می کردم که جداً به مرگ نزدیکم. جالب بود.



   
0 حرف
........................................................................................

Home