قلعه تاناتوس



Saturday, June 26, 2004

بد جوری هوس کردم:
ِيه روز صبح از خواب پا ميشی.
افسرده و خراب.
کار خاصی نداری.يه داستايفسکی باز می کنی.دبرو.
مرتب بيشتر به هم ميريزی.ولی لذت بخشه.
بعد شروع می کنی به چيز نوشتن.با يه خودکار بيک پررنگ، روی کاغذ کاهی.
می نويسی، می نويسی، می نويسی...

چطور ممکنه يه نفر گاهی آرزو کنه که برگرده به سخت ترين دوران زندگيش؟



   
0 حرف
........................................................................................

Home