قلعه تاناتوس



Friday, June 11, 2004

من در کمال خضوع، و کمال شکر گذاری، می پرسم که چرا؟

به عزراییلت بگو بعداً بیاد سراغم...اقلاً یه مدت ولم کنه به حال خودم.
دوست دارم یادم بیاد زندگی چه طوری بود!

من از خودم خجالت می کشم.از تو هم همینطور.از اون هم.

یه موقع باید یه دنیا رؤیا اینجا بنویسم.اونایی که قبلاً بودن.اونایی که الان هستن.
جالبن همشون.
مثلاً اینکه روزی ده بار حس کنی چهار تا گلوله دارن میرن تو سینت، بعد خودتو میکشی عقب.تند.
بعد میبینی که دور و بریهات دارن یه جوری نگاهت میکنن!
کلی چیزای جالب دیگه هم هست...حال گفتنشون رو ندارم.کلی تعبیر قشنگ روشون سوار میشه.تعبیرای کثافت...هر کدوم که میره، دلم براش تنگ میشه.
نه، نمیشه.فقط خیال میکنم که دیگه سراغم نمیاد.واقعاً هم نمیاد.
ولی یه بدترش جانشین میشه!

من همیشه شکرگزارم.
چون همیشه، همیشه، حالت های خیلی خیلی بدتر هم وجود داره.

شک نکنید که خدا منو خیلی خیلی دوست داره.صد بار، هزار بار به وضوح نشونم داده.
منم خیلی دوسش دارم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home