قلعه تاناتوس



Wednesday, June 30, 2004

امتحاناتت تموم شده.
خوشحال و خندانی از اینکه آخرین امتحان لیسانس بود.عجالتاً هیچی مهم نیست.
یهو وسط خوشی، دوستت یه خبری میده.خیلی ساده.دلش پاکه...قصد آزار نداره...
چشمهات چار تا میشه...قلبت یهو تند میزنه...خودتو میکشی که طبیعی کنی قضیه رو...
بدجوری به هم میریزی.راه که میری باید مواظب باشی که نیفتی...

******

استرس فروکش کرده...میای خونه...هنوز ناراحتی...همش به خودت و خدا می توپی که آخه چرا؟...
همون روش سنتی.تفأل.
باز مثل همیشه یه چیزمربوط میاد...داستان موسی و اون عبد صالح...

عبد صالح کارهای عجیب و غریبی انجام میده...موسی مخش پکیده...اونم نمی دونه چرا(مثل من)...
همش سؤال میکنه...ولی جوابی که میگیره فقط اینه که "لن تستطیع معی صبراً"...یعنی تو نمی تونی پا به پای من بیای...صبر لازم رو نداری
آخرش هم که جدا میشن.

خلاصه با زبون بی زبونی(یا بازبونی) برگشت گفت که چه خبرته سر آوردی بچه؟ لابد باز یه چیزی هست دیگه؟ تا حالا بد دیدی؟ تا حالا کار نامربوط از من دیدی؟...

بدیش اینه احساس آدم اصولاً ربط چندانی به استدلالات عقلی و حتی دلایل حسی نداره...کار خودشو می کنه.این یعنی این که من هنوز خیلی ناراحتم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home