قلعه تاناتوس |
Monday, June 07, 2004
● تا حالا صد بار خواستم ازش بپرسم.
........................................................................................ولی ترسیدم. بپرسم آخه تو واسه چی نمازخون شدی؟ بپرسم مگه تو عمرتو، جوونیتو، سلامتتو واسه اون آرمانها ندادی؟ بپرسم مگه تو دو دفعه با دوچرخه به طرف سرزمین رؤیاهات ، همون روسیه سفر نکردی؟ بپرسم مگه واسه اون ایده ها اون همه شکنجه نشدی؟ پس چی شد؟ واقعاً به نتیجه رسیدی که کشک بود همش؟ که همه اون زحمتها سر کاری بود؟ صد بار خواستم بپرسم، ولی نمی دونم چرا ترسیدم. وقتی با اون صدای بلند نماز میخونه، تنها حسی که من میگیرم اینه: هی! خدا! دست از سرم بردار! احمدعلی ساعت 10:58 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|