قلعه تاناتوس



Wednesday, August 18, 2004

در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخنهاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر

شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد
از ميا برده ايت طوفان نقش هايي را
كه به جا ماند از كف پايش
گر نشان از هركه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش

آن شب
هيچكش از ره نمي آمد تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود
كوه، سنگين، سرگران، خونسرد
باد مي آمد، ولي خاموش
ابر پر مي زد، ولي آرام

ليك آن لحظه كه ناخنهاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز
رعد غريد، كوه را لرزاند
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند

امشب، باد و باران هردو مي كوبند
باد خواهد بركند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فروشويد
هردو مي كوشند، مي خروشند
ليك سنگ بي محابا بر ستيغ كوه
مانده بر جاي استوار انگار با زنجير پولادين
سالهاست آن را نفرسوده است
كوشش هرچيز بيهوده است

كوه اگر بر خويشتن پيچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك


سهراب

*...



   
0 حرف
........................................................................................

Home