قلعه تاناتوس



Sunday, November 21, 2004

ميدوني...تأکيد عجيبي داره، يعني دارن، رو اينکه آدم بايد با حقايق روبرو بشه. ميگن بده که مثلاْ براي فراموشي يه اتفاق بد، مثلاْ مرگ يه عزيز، سر خودت کلاه بذاري. ميگن بايد صاف بگي «مرد»، و اينو قبول کني...حتي گاهي يه چيز بدي رو که با اين روش کاملاْ فراموش کردي (حداقل تو خوداگاهت)، به يادت ميارن!!!

مثلاْ داستان يه مردي رو تعريف مي کرد که برادرش مرده بود. خيلي عزيز. مي گفت اين مرد اومد پيش من... مي گفت برادر من که قرار بود بره خارج. خوب الان هم من فرض مي کنم رفته خارج!
و جالبه که نهايت سعيش رو کرده بود که به اين آدم بفهمونه که نه، نرفته خارج، مرده.

و يا مثلاْ داستان يه دختري رو تعريف مي کرد که دزديده بودنش... و سه روز اذيتش کرده بودن... و بعد هم کلي توي منکرات شلاق خورده بود!
مي گفت اين دختر کاملاْ اون سه روز رو از حافظه پاک کرده بود! انگار که اصلاْ هيچ اتفاقي نيفتاده...
و اين بار هم نهايت سعيش رو کرده بود که همه چيز رو کامل به يادش بياره...

من هنوز نمي فهمم کجاي اين کار بده که آدم سر خودش رو کلاه بذاره. يه داستان الکي، فقط براي مقاومت مي سازه و خلاص!

شايد قضيه «ناخودآگاهه». نمي فهمم! امروز کلي باهاش کلنجار رفتم. کلي داد زدم. گفت بهت نمي گم تا خودت روش فکرکني!

يه چيزايي ميدونم البته... اينکه آدمهاي مبتلا به سايکوز حاد، اصولاْ تماس خودشون را با دنياي واقعيت کاملاْ قطع مي کنن. يه دنياي خيالي ميسازن که فوق العاده لذت بخشه... بعد ميرن توي اون با آرامش تمام زندگي مي کنن...
شايد واقعاْ خطر رسيدن به همچين مرحله ايه.
کسي اگه چيزي ميدونه، من شديداْ مشتاقم.

*جدا از همه اين بحثها...بعضي وقتها اين کار زيادم بد نيست. هست؟



   
0 حرف
........................................................................................

Home