قلعه تاناتوس



Friday, November 19, 2004

اينم يه شاهکار ديگه از داداش کوچولوي من...


سلام ...بعد از اين وقفه ی بلند مدت ميخوام يک موضوع يا بهتر بگم يک خاطره ی سياسی-فلسفی که ميتواند راهکاری برای رسيدن به سهم سايه و سراغ همسايه شود را برای شما و تمام بشريت در کل تاريخ روشن کنم:

اواخر بهار بود و من به سراغ رهايی از محدوديتها با قطار٫ مشهد را به قصد سانفرانسيسکو ترک کردم-درست است که در حال حاضر شانزده سالم است اما آن موقع نيز به علت بسط زمان شانزده سالم بود- در يک کوپه ی درجه يک که آن از بدو پيداييش برای من ساخته شده بود نشستم. حدود ده دقيقه از حرکت قطار گذشته بود که با اطمينان از اينکه کسی نميتواند مزاحم من در اين کوپه ی به ظاهر آراسته به شانس شود؛ سيگار برگ اصل جاماييکايی را با لذت خاصی روشن کردم و کفش های خوش تراش خود را همراه با پاهايم روی تخت مبل نمای جلوی خويش انداختم.
در همين حال بين دو دنيا بودم که ناگاه دو خانم به ظاهر متشخص را جلو و کنار خود به حالت نشسته روی مبلها يافتم. کمی با با چشمانی خيره به آن دو جسم خوش پوش و زيبا انداختم. نه من به وجود آنها در کوپه اهميت ميدادم نه آنها به من. تنها با حالی آميخته از لذت و شهوتی ناب به هيکل بی نقص آنها چشم دوخته بودم. يکی از آن دو صورتی زيبا تر و گستاخانه تر از ديگری داشت لباسی بلند و آبی و ديگری به شکل و شمايلی مظلومانه سفيد به تن داشت. زن يا همان (جسم) آبی پوش توله سگی کوچک در آغوشش بود . از قيافه ی آنها ميشد فهميد که دو بريتانيايی خالص هستند. من نيز بدون هيچ توجه برای جلب توجه به کشيدن همان سيگار جاماکايی الاصل پرداختم . ميدانستم که کشيدن سيگار در کوپه و در جمع کاری کاملا غير اخلاقی است٫بنابراين با تمام وجود منتظر بودم تا يکی از آن دو به من تذکر بدهد اما زن آبی پوش در حرکتی غير منتظره برخاست و سيگار برگ مرا از پنجره به بيرون انداخت.
به صورتش نگاه کردم؛ رنگ صورتش بوی گستاخی ميداد. به خونسردی بلند شدم٫ چشم در چشم و چهره به چهره ٫رو به رويش ايستادم.به سرعت توله سگش را از بقلش دزديدم و توله سگ را از همان پنجره به بيرون انداختم.--دقت کنيد که روی حرف س کلمه ی توله سگ در تلفظ تاکيد داشته باشيد--زن به شدت مرا هل داد و سر من در اثر ظربه به لبه ی تخت آسيب ديد.
من؛ دستم را روی سرم گذاشتم٫ دستم خونی بود. کاملا گيج شده بودم و ديگر هيچ چيز برايم معنايی نداشت. بالاخره خود را کنار جوخه ی دار ديدم. گردنم تا نيمه درون گره قرار داشت.
من اينبار پس از ضربه ی سر خود آن زن را از همان پنجره ی قطار بيرون پرت کرده بودم و جسمم مرد.


*خداييش... قبول کن که اين بچه شونزده ساله، دست من رو هم از پشت بسته.
ما که اون جوري بوديم، اين جوري شديم. اين که خيلي اينجوري تره معلوم نيست قراره چه جوري بشه...



   
0 حرف
........................................................................................

Home