قلعه تاناتوس



Saturday, November 13, 2004

واقعاْ نمي دونم آخرين بار کي اين همه انرژي و حس علاقه به زندگي توي من جمع شده بود... ولي...

خوب.هرکس همچين اتفاق معجزه مانندي براش بيفته، اينجوري شايد بشه... و به همه اون خرافات و توهماتي (به قول «يکي» عزيز) که بهشون معتقد بود، معتقد تر بشه!!!

من خوشحالم. من چند روزه که ديگه اصلاْ نمي ترسم. من چند روزه که دلم گرمه. راحته. با وجود اين همه کار که روي سرم ريخته، کلي اميد دارم...

بارها همين جا گفته بودم که خيلي بده که آدم منتظر چيزي نباشه... و با کمال خوشحالي ميگم که من منتظرم... نمي دونم دقيقاْ چيه. اگه ميدونستم هم عمراْ نمي گفتم که به ابتذال کشيده بشه. ولي هرچي هست...

دعا کنيد که اين وضع دولت مستعجل نباشه...

*فرزين! يادته بهت گفته بودم آدم گاهي نمي دونه که از خدا چي بخواد؟
خوب، روش من جواب داد!!!




   
0 حرف
........................................................................................

Home