قلعه تاناتوس



Saturday, November 13, 2004

گاهي وقتها، يه اتفاق کوچيک باعث ميشه که مدل ذهني آدم از جايگاهش توي زندگي و روابطش با آدمها از اين رو به اون رو بشه...
يا شايد توي ذهن خودش چند تا آلترناتيو داشته، که با اين قضيه يکي جاي خودش رو به ديگري ميده... و نکته اينه که اين دوتا ممکنه با هم هيچcorrelation اي نداشته باشن.

وقتي اين اتفاق با يک واقعه کوچيک محقق ميشه، اون آدم قطعاْ هنوز آدمstable اي نشده (که من هم عمراْ همچين ادعايي ندارم!)، ولي ميتونه بار آموزشي مفيدي براش داشته باشه...

اما يه ايده اي براي استيبل شدن تو اين قضيه به نظرم ميرسه. اينکه آدم بايد تا ميتونه سعي کنه ماژول هاي مجزاي وجودش رو به رسميت بشناسه، و تا ميتونه سعي کنه که شناختش رو نسبت به اونا بالا ببره و تبادلاتشون رو بفهمه. من نمي خوام بگم بعضي بخشها متعالي هستن و بعضي حيواني (طبق نظر علماي اعلام). من ميگم نبايد به اين اجزا رابطه يا طبقه بندي عمودي داد (از پايين به بالا). براي به رسميت شناختن بايد اونا رو روي يه خط افقي ديد تا يکي پست تر از ديگري ديده نشه...

خيلي مهمه اين فرايند به رسميت شناختن خود... و گاهي خيلي سخت.

* من حس مي کنم دارم مي فهمم که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» يعني چي... اون موقعها که بچه مدرسه اي بودم و اينو خوندم به خودم گفتم که خوب من که خودمو خوب ميشناسم، پس چي؟

حالا مي فهمم که اصلاْ نمي شناسم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home