قلعه تاناتوس



Wednesday, November 17, 2004

ديدم يک نفر دارد... در مي زند
پاشدم پرسيدم اين وقت شب...يعني کيست؟

در باز بود
از لاي در نور مي تابيد
نور...بوي گل مي داد
طعم ترانه داشت
داشت مي آمد
آمده بود
شبيه لمس آرام تشنگي مي نمود
آمد کنار قاب خالي دريا
دمي به ماه پشت پنجره نگاه کرد
گفت برايت يک دست جامه کامل آورده ام اما
اهل آسمان ما سفارش کردند
دست از اندوه ديرسال خود بردار وبه علاقه زندگي برگرد!

من هيچ نگفتم
به ماه ساکت پشت پنجره شک داشتم.

گفت برايت خانه اي از خشت نور
وباغ انار و خواب رباب خريده ايم
بيا و از اين گوشه دلگير بي چراغ
رو به روشنايي کوچه چيزي بگو!
بگو مثلاً ماه مي تابد
زندگي خوب است
هوا بوي ريحان و عطر آب و
مي مهتاب مي دهد.

و من هيچ نگفتم الا سکوت باد...
که اصلاً نمي وزيد،
واژه ها...پروانه پروانه مي شدن
دشب جوري مثل حيرت ستاره
بوي اذان و آينه مي داد
زن...از نور خالص آسمان هفتم بود
گفت امشب از آواز ملائک شنيده ام
اگر تو باز رو به آواز علاقه بيايي
آرامش بهشت بي پايان رابه نام تو مي بخشند!

ماه...پشت پنجره نگاه مي کرد
فقط نگاه مي کرد
و من هيچ علاقه اي به آوازهاي امروز آدميان نداشتم.

زن بود
مي گويم زن بود
رو به قاب عکس ري را کرد
کتابي از کلمات کبريا گشود،
گفت نشاني اين به دريا رفته را من براي باران و گريه هاي تو خواهم خواند
آيا باز آواز آدميان را نخواهي شنيد؟
علاقه به زندگي را نخواهي خواست
چيزهاي ديگري هم هست...!

ماه رفته بود
در باز بود
بوي خوش خدا مي آمد.


سيد علي صالحي


*خیلی قشنگه این شعر.



   
0 حرف
........................................................................................

Home