قلعه تاناتوس



Sunday, April 18, 2004

ستاره مرد،سپيده دم
چو يك فرشته ماهم، نهاده ديده بر هم
ميان پرنيان غنوده بود
درآخرين نگاهش، نگاه بي‌گناهش
سرود واپسين سروده بود
ديد، كه من از اين پس دل در راهي ديگر دارم
به راه ديگر شوري ديگر در سر دارم
ز صبح روشن بايد اكنون دل بردارم
كه عهد خونين با صبحي روشن تر دارم
آه...
به روي او، نگاه من
نگاه او، به راه من
فرشتگان زيبا، به ماتم دل ما
در آسمان هم آوا
دختر زيبا! همچون شبنم گلها، بر برگ شقايقها، بنشين بر بال باد سحر...
دختر زيبا! چشمان سيه بگشا، با روي بهشت آسا، بنگر خندانم بار دگر...

خاله فرح خيلي خوندن منو دوست داشت.دفعه آخر كه ديدمش، ازم خواست بخونم.من نخوندم.گفتم صدام گرفته‌اس و از اين حرفا...نخوندم.
حالا مث سگ پشيمونم.مي‌خوام برم سر خاك، اينو بخونم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home