قلعه تاناتوس



Sunday, April 18, 2004

تنها چيزي كه اين روزا همه رو آروم ميكنه اينه كه راحت شد.
از دست اون درد ها، كه به خاطرش طوري فرياد ميزد كه ما تو طبقه پايين شبا از خواب مي‌پريديم.
از دست اون افسردگي.
از دست اون نااميدي.
از دست سه بار عمل جراحي تو يك هفته.

از دست دلسوزي همه اطرافيان.

قضيه اينه كه به قول يكي، ما به خاطر خودخواهي خودمون ، دلمون مي‌خواد آدمي كه برامون عزيزه تو هر شرايطي زنده بمونه.بدون اينكه شرايط اونو در نظر بگيريم.
هيچوفت يادم نميره فريادهاشو سر مامان و بقيه كه داد ميزد دست از سرم برداريد.بذاريد بميرم.
و همينطور اينكه ديشب شوهر خاله‌ام مي‌گفت اون آخر كار ديگه مامانت هم گفت دستش نزنيد.بذاريد بره.
يعني حتي خواهرش هم به مرگش راضي بود.



   
0 حرف
........................................................................................

Home