قلعه تاناتوس |
Saturday, May 08, 2004
● از بعد از ظهر کلی تو فکر بودم.چی کار کنم.برق رو ول کنم یه عیبایی داره، یه خوبیایی.MBA هم همینطور.
........................................................................................کلی گیج زدم.کلی با خودم کلنجار رفتم. خلاصه رفتم با فرزین مشورت کنم.گفتم و گفتم و گفتم.وسطش حرف دلمو زدم.گفتم بابا رشته فنی، حس قدرت طلبی منو ارضا نمی کنه.حس فرماندهی، قلدری(!)... گفت اگه خیلی موندی و گیرکردی، همون کاری که خودت میدونی رو بکن... آقا وسط دو تا نماز، دلمو صاف کردم که استخاره کنم.کلی فکر و ذکر و فلان و بهمان.بعد که قرآن رو باز کردم ، فکر میکنید چی اومد؟ اونجایی که سلیمان پیغمبر به درگاه خدا دعا میکنه و میگه به من قدرتی و ملکی بده که بعد از من سزاوار هیچکس نباشد(این حس منه دقیقاً) و میگه که ما هم به او ملکی عطا کردیم که اوووه! حتی شیاطین رو هم به فرمان سلیمان قرار دادیم. و خیلی چیزای دقیق و ردیف دیگه. خلاصه که نشد ما یه بار با دل صاف استخاره کنیم و چیز نامربوط بیاد. شکر خفن! من تصمیم رو گرفتم.دعا کنید قبول بشم. احمدعلی ساعت 12:14 AM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|