قلعه تاناتوس



Saturday, May 08, 2004

از بعد از ظهر کلی تو فکر بودم.چی کار کنم.برق رو ول کنم یه عیبایی داره، یه خوبیایی.MBA هم همینطور.
کلی گیج زدم.کلی با خودم کلنجار رفتم.
خلاصه رفتم با فرزین مشورت کنم.گفتم و گفتم و گفتم.وسطش حرف دلمو زدم.گفتم بابا رشته فنی، حس قدرت طلبی منو ارضا نمی کنه.حس فرماندهی، قلدری(!)...
گفت اگه خیلی موندی و گیرکردی، همون کاری که خودت میدونی رو بکن...

آقا وسط دو تا نماز، دلمو صاف کردم که استخاره کنم.کلی فکر و ذکر و فلان و بهمان.بعد که قرآن رو باز کردم ، فکر میکنید چی اومد؟
اونجایی که سلیمان پیغمبر به درگاه خدا دعا میکنه و میگه به من قدرتی و ملکی بده که بعد از من سزاوار هیچکس نباشد(این حس منه دقیقاً)
و میگه که ما هم به او ملکی عطا کردیم که اوووه! حتی شیاطین رو هم به فرمان سلیمان قرار دادیم.
و خیلی چیزای دقیق و ردیف دیگه.

خلاصه که نشد ما یه بار با دل صاف استخاره کنیم و چیز نامربوط بیاد.

شکر خفن!

من تصمیم رو گرفتم.دعا کنید قبول بشم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home