قلعه تاناتوس



Friday, May 14, 2004

حداقل می دانم: اول انسانم، بعد هم اندکی شاعر!
رسمی معمولی ست.
آورده اند که "شبلی" خود را به بهایی فروخت
و من در پی میزان آن "بها"
خود را به تبسم یک فرشته فروختم.
تو که می فهمی ری را،
ما عشق را در نمی یابیم
همچون گل، که عطر خویش را.

ری را همین دیشب، ستاره ای داشت گولم می زد.
خودت که می دانی.من ساده ام.
پرسیدم چه کارم داری؟
گفت بیا خواب سیمرغ ببینیم
ری را من نرفتم،
می گویند کوه قاف جن دارد.
عیبی ندارد ری را
یک روز گریبان خود را خواهم گرفت
و به او خواهم گفت:
در خواب هیچ کبوتری ، این همه آسمان گلگون نبوده است.
و من زیر همین آسمان بودم،
و من فکر می کردم خواب آینه می بینم
اما وقتی که صبح شد،
سایه درختی از دور پیدا بود.



   
0 حرف
........................................................................................

Home