قلعه تاناتوس



Monday, July 05, 2004

صدا میاد:
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی، کاتش در آن توان زد
...

یاد اون روزی افتادم که رفته بودم طبقه بالا، خونه خاله فرح.
مثل همیشه افتاده بود.حالش زیاد بد نبود.
بهم گفت بخون...بعد از کلی ناز کردن، شروع کردم:
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن، رطل گران توان زد
شد رهزن سلامت، زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی، صد کاروان توان زد
...

خیلی حال کرد.
احساس لذت خوبی هم به من داد...حس خوشحال کردن آدمی که خیلی دوسش داری.
کلی برام دست زد.
از اون روز هر دفعه رفتم خونشون، می گفت "راهی" رو بخون!

یادش بخیر.



   
0 حرف
........................................................................................

Home