قلعه تاناتوس



Wednesday, July 28, 2004

اون موقعها که خیلی کوچولو بودم، یادمه وقتی مثلاً مامانم رو خیلی اذیت می کردم، یا غذا نمی خوردم و اینا...مامان چادرشو سرش می کرد و می گفت من دارم میرم.میرفت دم در.
این حس که باهام قهر کرده، یا از دستم ناراحت شده، باعث میشد ظرف چند دقیقه بزنم زیر گریه و ...

حالا هم اوضاعم همینطوره.فکر می کنم، حس می کنم، یه کار بدی کردم که خدا از دستم ناراحت شده...بعد برای اینکه من آدم بشم چادرشو سرش کرده و رفته ...
دیگه تو زندگیم نمی بینمش.دیگه همیشه همین دوروبر نیست.دیگه واقعاً گاهی میمونم که به کی باید تکیه کنم.

بدیش اینه که اصلاً نمیدونم چه کار بدی کردم.این واقعاً موقعیت بدیه...سخته...عذاب آوره.

ولی حتی اون موقعها هم می دونستم که بالاخره مامانم برمیگرده...
حالا هم مطمئنم.



   
0 حرف
........................................................................................

Home