قلعه تاناتوس



Thursday, December 16, 2004

حداقل مي دانم: اول انسانم، بعد هم اندکي شاعر!
رسمي معموليست.
آورده اند که «شبلي» خود را به بهايي فروخت
و من در پي ميزان آن «بها»
خود را به تبسم يک فرشته فروختم.
تو که مي فهمي ري را
ما عشق را در نمي يابيم
همچون گل، که عطر خويش را.

ري را همين ديشب، ستاره اي داشت گولم مي زد.
خودت که مي داني، من ساده ام. پرسيدم چه کارم داري؟
گفت بيا خواب سيمرغ ببينيم.
ري را من نرفتم،
مي گويند کوه قاف جن دارد.
عيبي ندارد ري را
يک روز گريبان خود را خواهم گرفت
و به او خواهم گفت:
در خواب هيچ کبوتري، آسمان اين همه گلگون نبوده است.
و من زير همين آسمان بودم،
و من فکر مي کردم خواب آينه مي بينم
اما وقتي که صبح شد،
سايه درختي از دور پيدا بود...

سيدعلي صالحي



   
0 حرف
........................................................................................

Home