قلعه تاناتوس |
Friday, December 24, 2004
● من خواب ديدهام كه كسي ميآيد
........................................................................................من خواب يك ستارهي قرمز ديدهام و پلك چشمم هي ميپرد و كفشهايم هي جفت ميشوند و كور شوم اگر دروغ بگويم من خواب آن ستارهي قرمز را وقتي كه خواب نبودم ديدهام كسي ميآيد كسي ميآيد كسي ديگر كسي بهتر كسي كه مثل هيچكس نيست، مثل پدر نيست، مثل انسي نيست، مثل يحيي نيست، مثل مادر نيست و مثل آنكسيست كه بايد باشد و قدش از درختهاي خانهي معمار هم بلندتر است و صورتش از صورت امام زمان هم روشنتر و از برادر سيد جواد هم كه رفته است و رخت پاسباني پوشيده است نميترسد و از خود سيد جواد هم كه تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست نميترسد و اسمش آنچنانكه مادر در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميكند يا قاضي القضات است يا حاجت الحاجات است و ميتواند تمام حرفهاي سخت كتاب كلاس سوم را با چشمهاي بسته بخواند و ميتواند حتي هزار را بيآنكه كم بيآورد از روي بيست ميليون بردارد و ميتواند از مغازهي سيد جواد، هر چقدر كه لازم دارد، جنس نسيه بگيرد و ميتواند كاري كند كه لامپ «الله» كه سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود آخ . . . چقدر روشني خوبست چقدر روشني خوبست و من چقدر دلم ميخواهد كه يحيي يك چارچرخه داشته باشد و يك چراغ زنبوري و من چقدر دلم ميخواهد كه روي چارچرخهي يحيي ميان هندوانهها و خربزهها بنشينم و دور ميدان محمديه بچرخم آخ . . . چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست چقدر روي پشت بام خوابيدن خوبست چقدر باغ ملي رفتن خوبست چقدر مزهي پپسي خوبست چقدر سينماي فردين خوبست و من چقدر از همهي چيزهاي خوب خوشم ميآيد و من چقدر دلم ميخواهد كه گيس دختر سيد جواد را بكشم چرا من اينهمه كوچك هستم كه در خيابانها گم ميشوم چرا پدر كه اينهمه كوچك نيست و در خيابان ها هم گم نميشود كاري نميكند كه آنكسي كه بخواب من آمدهست، روز آمدنش را جلو بيندازد و مردم محلة كشتارگاه كه خاك باغچه هاشان هم خونيست و آب حوضهاشان هم خونيست و تخت كفشهاشان هم خونيست چرا كاري نميكنند چرا كاري نميكنند چقدر آفتاب زمستان تنبل است من پلههاي پشت بام را جارو كردهام و شيشههاي پنجره را هم شستهام چرا پدر فقط بايد در خواب، خواب ببيند كسي ميآيد كسي ميآيد كسي كه در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدايش با ماست كسي كه آمدنش را نميشود گرفت و دستبند زد و به زندان انداخت كسي كه زير درختهاي كهنهي يحيي بچه كرده است و روز به روز بزرگ ميشود، بزرگتر ميشود كسي از باران، از صداي شرشر باران، از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي ميآيد و سفره را مياندازد و نان را قسمت ميكند و پپسي را قسمت ميكند و باغ ملي را قسمت ميكند و شربت سياهسرفه را قسمت ميكند و روز اسم نويسي را قسمت ميكند و نمرهي مريضخانه را قسمت ميكند و چكمههاي لاستيكي را قسمت ميكند و سينماي فردين را قسمت ميكند درختهاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند و سهم ما را هم ميدهد من خواب ديدهام... -- فروغ فرخزاد *balaa.blogspot.com احمدعلی ساعت 1:58 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|