قلعه تاناتوس



Thursday, June 09, 2005

دلم بد جوری گرفته.حالم خوبه ها، فقط...شاید به خاطر این راز نو باشه.
بد خراب می کنه آدم رو.

نمی فهمی چرا؟ وقتی صب تا شب لذت بخش ترین رؤیای من اینه که یکی بیاد آروم آروم سرم رو گوش تا گوش ببره...چرا نمی فهمی که این خستگی از زندگی و لوس بازی و بچه ننه بازی و این مزخرفات نیست دیگه.

میدونی، این چیزا دیگه خیلی از من گذشته.صاف بگم...کارم خیلی درست تر از این حرفاست. باور کن. چرا نمیتونی به چشم یه لذت معمولی بهش نگاه کنی؟ یه آرزوی دور و دراز که هیچ آزاری به کسی نمی رسونه.

تو نمی فهمی.هیچکس نمی فهمه.خوب من بدبخت این وسط باید چه غلطی بکنم؟

نمی فهمی.نمی فهمن.بعد میگن چرا اینقدر منزوی شدی...اصلاً تا حالا شده بخوام شماها رو اینطوری اذیت کنم؟فکر می کنی نمی تونم؟ بدیش اینه که به آدم یاد میدن خشمش رو ببینه، ولی بعد اجازه عمل بهش نمیدن...اینطوری شاید کلی آدم رو فقط خودم باید ...بگذریم. تو حتی مسأله به این سادگی رو هم نمی فهمی.تو حتی نمی فهمی بنزین چیه، یا پمپ بنزین.

آرزوم اینه که تنها بمیرم.مهم نیست کی. این همه مدت چه ها که نکردم...میدونی، بعد از یه مدت که همه بندهای امیدت به این دنیا قطع شد جز یه دونه، تازه میفهمی که گاهی میتونی چقدر بزرگ باشی، یا چقدر خود شیفته...



   
0 حرف
........................................................................................

Home