قلعه تاناتوس



Monday, July 04, 2005

بعضی حس ها ارزشمندند، و گران به دست می آیند.گاهی به قیمت ناراحتی عمیق یک دوست خوب مثلاً. و باید ثبتشان کرد.

همیشه گفته اند که به قبرستان باید رفت، و پند باید گرفت، و واقعاً چه خوب است رفتن و گشتن در میان قبور...ولی نه به هر قیمتی.
پدر بهمن که رفته بود، دکتر هم، و مادر کاوه هم دیشب رفت...خدا هرسه شان را غرق در رحمت کند.

صبح سری هم به غسالخانه زدیم.برای دیدن مرده ای فقط، و شاید اینکه ببینیم چه بلایی سرمان می آورند...و وحشتناک بود.
پیر مردی بود.شاید بیش از هشتاد سال.مثل تکه ای گوشت چسبیده به استخوان تکانش می دادند، و می شستندش...چپ و راست، و واقعاً آدم نبود.هیچ نبود.هیچ.و اینکه آخر کار ماندنی چیست و رفتنی چه...

و دنیایی است این جهان اموات، که مرزش را باز امروز دیدم.

و آدم های بزرگی هم بودند...مصطفی چمران و همت و باکری و طالقانی و مسیح کردستان، همه کنار هم.همه کنار هم.

و اینکه اول و آخر کار را نمی بینم.اصلاً. این واقعاً سخت است.

نمی فهمم. و وقتی چیزی را کامل نمی فهمم، تنها راه ...



   
0 حرف
........................................................................................

Home