قلعه تاناتوس



Friday, July 22, 2005

می خواستم چشم های تو را ببوسم
تو نبودی، باران بود،
رو به آسمان بلند پر گفتگو گفتم:
-تو ندیدیش...؟

و چیزی، صدایی...
صدایی شبیه صدای آدمی آمد،
گفت: نامش را بگو تا جستجو کنیم!

نفهمیدم چه شد که باز
یکهو و بی هوا، هوای تو کردم،
دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید.
گفتم: شوخی کردم به خدا!
می خواستم صورتم از لمس لذیذ باران
فقط خیس گریه شود،
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت و گو...؟!
من هرگز هیچ میلی
به پنهان کردن کلمات بی رؤیا نداشته ام!


سیدعلی صالحی



   
0 حرف
........................................................................................

Home