قلعه تاناتوس |
Friday, July 22, 2005
● می خواستم چشم های تو را ببوسم
........................................................................................تو نبودی، باران بود، رو به آسمان بلند پر گفتگو گفتم: -تو ندیدیش...؟ و چیزی، صدایی... صدایی شبیه صدای آدمی آمد، گفت: نامش را بگو تا جستجو کنیم! نفهمیدم چه شد که باز یکهو و بی هوا، هوای تو کردم، دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید. گفتم: شوخی کردم به خدا! می خواستم صورتم از لمس لذیذ باران فقط خیس گریه شود، ورنه کدام چشم کدام بوسه کدام گفت و گو...؟! من هرگز هیچ میلی به پنهان کردن کلمات بی رؤیا نداشته ام! سیدعلی صالحی احمدعلی ساعت 2:53 AM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|