قلعه تاناتوس



Friday, July 28, 2006

شب سختی بود. دو سه شب پیش.

یک ساعت حرف زدم، و از یکی از دو جایی که کار می کردم استعفا دادم. اعتراف کردم به شکست. به عدم توانایی تو برقرار کردن تعادل. اعتراف کردم به ضعف انگار.

بعدش هم یه جلسه فوق العاده روان درمانی. ورود به یک منطقه ممنوع. به یک قلعه تاریک. و جمله ای که بالاخره گفتم. بعد از سه سال و اندی. بالاخره گفتم. بالاخره گفتم.

آخر کار، انگار ده کیلو آمپر جریان ازم کشیده شده بود. دو موفقیت بزرگ.

به کوری چشم تاناتوس، من زنده ام!



   
0 حرف
........................................................................................

Home