قلعه تاناتوس



Friday, July 28, 2006

نشسته بودم. نوبت یه زن و شوهر قبل از من بود. منتظر بودن و عصبانی. بچه چند ماهه شون ونگ می زد. خودشو خراب کرده بود. مامانه بردش توی دستشویی. بعد آورد بیرون عوضش کرد. بچه ونگ می زد. پدر بغلش کرده بود. عصبانی بودند. اعصاب همه خرد شده بود.

به دوستم گفتم جداً این نهاد خانواده چیز تهوع آوری نیست؟ یه اشتباه اساسی خلقت نیست؟

حالم به هم می خوره از تصور اینکه یه روزی منم به این وضع بیفتم. به قول محمد، Ordinary People.

اونوقت امشب یکی از رفقا می گفت که من داره از سن ازدواجم میگذره و به زودی پشیمون میشم و بعد از یه سنی دیگه ازدواج خیلی سخته و من زود بزرگ شدم و ... .

حاشا که من به موسم گل ترک مِی کنم...



   
0 حرف
........................................................................................

Home