قلعه تاناتوس |
Tuesday, September 05, 2006
● اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
........................................................................................قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتواتم دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نه دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتّانم تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی و گرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم به دریایی درافتادم که پایانش نمی بینم کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی دانم فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی، رفیق سست پیمانم مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی شب هجرم چه می پرسی که روز وصل حیرانم شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند به گوش هرکه در عالم رسید آواز پنهانم دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم احمدعلی ساعت 2:48 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|