قلعه تاناتوس |
Wednesday, September 27, 2006
● ياد دارم كه در ايام طفوليت مُتَعَبّـِد بودمي و شبخيز و مولَعِ زهد و پرهيز. شبي در خدمت پدر رحمةالله عليه نشسته بودم و همه شب ديده برهم نبسته و مصحَف عزيز بر كنار گرفته، و طايفهاي گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اينان يكي سر برنميدارد كه دوگانهاي بگزارد؛ چنان خواب غفلت بردهاند كه گويي نخفتهاند كه مردهاند.
........................................................................................گفت: جان پدر، تو نيز اگر بخفتي به از آن كه در پوستين خلق افتي. احمدعلی ساعت 7:25 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|