قلعه تاناتوس



Monday, January 22, 2007

زمان که میگذره، روز به روز تنها تر میشم. دوستان ازدواج می کنن، و دیگه هیچ شباهتی به قبلشون ندارن. هیچی.

یکی از اتفاقات وحشتناک بعد از ازدواج دوستام (پسرها)، اینه که دیگه هیچ اثری از اون حس dedication سابق توشون نمی مونه. دینامیکش تقویت عشق به خوده (self love). یعنی میبینی آدمی که می تونستی ساعتها باهاش حرف بزنی و لذت ببری از داشتن یه کسی که می فهمه تو چی میگی، تبدیل شده به موجودی که مهمترین چیز براش نهاد خونواده اش شده. مهمترین و خیلی وقتها تنها چیز مهم. دیگه نمیشه با این آدم حرف زد و درد دل کرد. کاملاً حس می کنی که تو رابطه با تو فقط دنبال منافع خودشه (نه که قبلاً نبوده ها، سابق وقتی احساس مطلوبیت می کرده که تو هم شاد باشی، الان دیگه این طور نیست).

تو کتاب The Road Less Travelled (که به خیلی از دوستام دادم که بخونن)، نظر نویسنده اینه که عاشق شدن (نه عاشق موندن) یه فرایند عموماً جنسیه، به عنوانی دامی که طبیعت برای ما پهن می کنه تا ازدواج کنیم و نسل بشر باقی بمونه. به همین ابتذال. فکر می کنم که این اتفاقی که برای مردها بعد از ازدواج میفته هم از جنس همین دام برای دوستان مجردشونه...تا هی تنها و تنها تر بشن، تا هی تکیه گاه هاشون رو تو زندگی از دست بدن، تا حس کنن که تنهایی داره کمرشون رو خرد می کنه، تا بترسن و گریه کنن و بالاخره خودشون مجبور بشن به همون دامی بیفتن که قبلی افتاد.

فقط دوست مجردی که به قول خودش خیلی هم زن ذلیله حرف خوبی می زد...می گفت مطمئنم این روش خراب کردن پلهای پشت سر و پناه بردن به رابطه با یه زن هم خیلی دووم نمیاره، و اون وقت اون تنهایی خیلی سخت تر از مال ماست. خیلی کمر شکن تر، چون دیگه همه تخم مرغهات رو تو یه سبد ریختی، دستت به هیچ جا بند نیست...

آره. اینجوریه رفیق...این قرصهای من کو؟



   
1 حرف
........................................................................................

Home