قلعه تاناتوس |
Monday, November 12, 2007
● رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سببِ نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد، ولی با این همه از دو طرف دلبستگی بود ؛ که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی گفتند:
........................................................................................نگارِ من چو در آید به خندة نمکین نمک زیاده کند بر جراحتِ ریشان چه بودی اَر سرِ زلفش به دستم افتادی ؟ چو آستینِ کریمان به دستِ درویشان طایفة درویشان بر لطفِ این سخن نه ، که بر حسنِ سیرتِ خویش آفرین بردند و او هم درین جمله مبالغه کرده بود و بر فوتِ صحبت قدیم تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست. این بیتها فرستادم و صلح کردیم : نه ما را در میان، عهد و وفا بود ؟ جفا کردی و بد عهدی نمودی به یک بار از جهان، دل در تو بستم ندانستم که برگردی به زودی هنوزت گر سرِ صلح است ، باز آی کزان محبوب تر باشی که بودی گلستان احمدعلی ساعت 11:31 PM نوشت 1 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
|