قلعه تاناتوس



Monday, November 12, 2007

رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سببِ نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد، ولی با این همه از دو طرف دلبستگی بود ؛ که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی گفتند:
نگارِ من چو در آید به خندة نمکین
نمک زیاده کند بر جراحتِ ریشان
چه بودی اَر سرِ زلفش به دستم افتادی ؟
چو آستینِ کریمان به دستِ درویشان

طایفة درویشان بر لطفِ این سخن نه ، که بر حسنِ سیرتِ خویش آفرین بردند و او هم درین جمله مبالغه کرده بود و بر فوتِ صحبت قدیم تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست. این بیتها فرستادم و صلح کردیم :
نه ما را در میان، عهد و وفا بود ؟
جفا کردی و بد عهدی نمودی
به یک بار از جهان، دل در تو بستم
ندانستم که برگردی به زودی
هنوزت گر سرِ صلح است ، باز آی
کزان محبوب تر باشی که بودی

گلستان



   
1 حرف
........................................................................................

Home