قلعه تاناتوس |
Tuesday, March 29, 2005
● در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی با این که ناله می کشم از دل که : آب...آب! دیگر فریب هم به سرابم نمی برد پر کن پیاله را... شکر خدا . احمدعلی ساعت 2:59 PM نوشت 0 حرف
● همه چیز این روزا برام رنگ ترس داره. رنگ نفرت هم.
من می ترسم. صاف میگم. از چیزهای مزخرف. شدم یه گلوله خشم و نفرت. هر چی دلت میخواد بگو. بگو مثلاً خودتو لوس کردی باز. همینه که هست. احمدعلی ساعت 12:18 AM نوشت 0 حرف
● سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
........................................................................................... حالم بده. واقعاً.یعنی بود. تمام روز. چقدر گاهی دوست دارم بمیرم. احمدعلی ساعت 12:15 AM نوشت 0 حرف Thursday, March 24, 2005
● مدتها پیش یکی بهم گفت که کتابهای بزرگ رو باید تو دوره های مختلف زندگی دوباره خوند، چون هر بار چیز های جدیدی میشه ازشون فهمید.
من قراره یه کتاب بزرگ، مهم و تاثیر گذار تو زندگیم رو دوباره با دقت بیشتر بخونم. جنایت و مکافات. همین روزا. احمدعلی ساعت 6:48 PM نوشت 0 حرف
● مردک اینقدر masculine بازی در آورد که حال من هم به هم خورد.
........................................................................................ببین اون دیگه چی بوده. احمدعلی ساعت 6:43 PM نوشت 0 حرف Wednesday, March 23, 2005
● این شبها، دیروقت میرم بخوابم، و تازه شروع می کنم به مشاعره. با خودم.
شعر "ت" کم دارم فقط. احمدعلی ساعت 4:33 AM نوشت 0 حرف
● من امشب تو یه جلسه ای بودم که کاش نمی بودم، و تئوری قدیمی توی ذهنم واقعاً تثبیت شد.
........................................................................................اینکه یه مرد وقتی برای یک بار مثل آدم (نه همین جور الکی) غرورش شکست، باید بره بمیره. هیچ راه دیگه ای هم نیست. یعنی در غیر این طورت باید تا آخر عمر زندگی سگی داشته باشه. هیچ کسی هم نمی تونه کمکش کنه. در مورد زن ها نمی دونم این جوریه یا نه. احمدعلی ساعت 4:28 AM نوشت 0 حرف Monday, March 21, 2005
● قشنگ ترین شعر در مورد نوروز به نظر من همون شعر مشهور حافظه :ساقیا آمدن عید مبارک بادت...
به خصوص جایی که میگه : برسان بندگی دختر رز گو به در آی که دم و همت ما کرد ز بند آزادت شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست جای غم باد هر آن در که نخواهد شادت ... احمدعلی ساعت 7:13 PM نوشت 0 حرف
● من کم کم دارم همون حسی که به ولنتاین دارم رو نسبت به عید هم پیدا می کنم. (اگه بدونید تو میل باکس من چه خبره!)
بنابراین آخر فروردین به همه سال نو رو تبریک می گم. احمدعلی ساعت 7:04 PM نوشت 0 حرف
● هر آن باغی که نخلش سر به در بی
........................................................................................مدامش باغبون خونین جگر بی بباید کندنش از بیخ و از بن و گر بارش همه لعل و گهر بی قکر می کنم باباطاهر داره در مورد چشم هاش صحبت می کنه. احمدعلی ساعت 6:44 PM نوشت 0 حرف Saturday, March 19, 2005
● من فهمیدم که تصویری که آدمها از هم توی ذهنشون دارن عمدتاً توی لحظه های کم اهمیت و معمولی شکل می گیره، و اینجاست که باید مواظب باشی تو مخ طرف مقابل تبدیل به انسان کامل و توپ نشی.
........................................................................................این سخته.البته من که خوشبختانه در این مورد مشکلی ندارم! احمدعلی ساعت 12:32 AM نوشت 0 حرف Friday, March 18, 2005
● وقتی دانشجوی ممتاز فوق لیسانس برق شریف به LED میگه "چراغ"(!)، معلومه که وضع صنعت مملکت باید این جوری باشه.
ایشالا LED دل همتون امسال چراغ بشه. احمدعلی ساعت 11:52 PM نوشت 0 حرف
● بالاخره هشتاد و سه هم تموم شد، و باز هم روسیاهی به زغال موند.
........................................................................................فکر می کنم مهمترین کار باز هم مثل هر سال اینه که از همه کسانی که اذیتشون کردم معذرت بخوام. تعدادشون خیلی زیاده، شاید همه هم یادم نمونده باشن... به هر حال...حلال کنید این پسرک رو که نیش عقرب نه از ره کین است... یا حق. احمدعلی ساعت 11:40 PM نوشت 0 حرف Tuesday, March 15, 2005
● امروز ویژه نامه سال هشتاد و سه شرق چاپ شد. قردا ویژه نامه نفت به مناسبت اجلاس اوپک چاپ میشه و پس فردا ویژه نامه نوروز.
فکر می کنم هر سه به شدت ارزش خونده شدن دارن. از دست ندید. احمدعلی ساعت 7:12 PM نوشت 0 حرف
● به نظر تو چی کار باید کرد با احمقی که مادر عزیزش بهش میگه :" خوب...ازدواج نکن...ولی دوستی که اشکال نداره، خوبه..."
باید خودمو دار بزنم! احمدعلی ساعت 6:49 PM نوشت 0 حرف
● ما را که درد عشق و بلای خمار هست
يا وصل دوست يا می صافی دوا کند گر رنج پيشت آيد و گر راحت ای حکيم نسبت مکن به غير که اينها خدا کند بلا احمدعلی ساعت 6:25 PM نوشت 0 حرف
● یکی از اصول زندگی خوب اینه که آدم اجتناب کنه از شرایطی که بیخود باعث استرس میشن.یعنی نگرانی بی ارزش.
من بعد از بیست و دو سال زندگی که توش همیشه عمداً رفتم وسط استرس فقط برای اینکه خودم رو اذیت کنم، تازه دارم این اجتناب کردن رو یاد می گیرم. من خودمو با این کارا نابود کردم...کشتم...ولی تازگی حس می کنم که دارم دوباره به دنیا میام. این خوبه قطعاً، نه؟ احمدعلی ساعت 6:00 PM نوشت 0 حرف
● من چـه در پـای تو ریـزم که پـسند تو بود؟
........................................................................................سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست ... احمدعلی ساعت 7:33 AM نوشت 0 حرف Sunday, March 13, 2005
● یادم نمیاد که هرگز توی خواب گریه کرده باشم...یعنی هرگز این کار رو نکرده بودم، تا قبل از این یکی دو شب...
........................................................................................خواب مسجد الحرام رو دیدم. حرم خدا رو...دو سه بار. نمی دونم راستش یعنی چی...و می دونم که احتمالاً تئوری های فرویدی تعبیر خواب هم در مواردی زر می زنن... من می خوام برم دنبال کار سفر. برای تابستون. حالا که همه چی تموم شده و قرعه کشی انجام شده و... دعا کنید. احمدعلی ساعت 5:01 PM نوشت 0 حرف Wednesday, March 09, 2005
● قصد آن دارم که امشب مست مست
پای کوبان شیشه دُردی به دست سر به بازار قلندر برنهم تا به یک ساعت ببازم هرچه هست احمدعلی ساعت 11:54 PM نوشت 0 حرف
● رو دیوار یونیون یه اعلامیه زدن در مورد مراسم روز جهانی زنان. روش یه خانوم (یا آقا) خوشحالی نوشته که "ما نگاه سنتی در مورد برتری مردان بر زنان را محکوم می کنیم" و "ما اعلام می کنیم که فلان و بیسار"...
والا ما که نفهمیدیم کی چی رو محکوم کرد، فقط به شدت یاد بیانیه های آخر راهپیمایی بیست و دو بهمن و روز قدس و اینا افتادیم...یه چیزی تو این مایه ها که "ما آمریکا را نابود اعلام می کنیم" و "اسرائیل رو زیر پا له می کنیم" و قس علی هذا... من به شدت یه فمینیست های محترم توصیه می کنم که من رو به عنوان مشاور در این موارد استخدام کنن...چون با توجه به تجربیات ارزشمندم، اگه نتونم کاری براشون بکنم هم اقلاً نمیذارم خودشونو ضایع کنن ! ببخشید...رگ فاشیستی من باز قلمبه شد یه لحظه، ولی واسه خودتون می کم عزیزان من. امروز کلی آدم داشتن اون نوشته رو مسخره می کردن. احمدعلی ساعت 11:44 PM نوشت 0 حرف
● چی بگم والا...مهمترین اتفاقی که تو یک سال گذشته رخ داده اینه که حجم نادانسته هام به شدت رفته بالا، و حجم دانسته هام تغییر زیادی نکرده.
........................................................................................دیگه اینکه اون جهنم قدیمی کم کم شرّش رو از سر من کم کرد، و امیدوارم تا چند سال دیگه کاملاً از شرش راحت شم...دیگه اینکه امروز حس کردم یه کمی از پارسال همین موقع بزرگتر شدم. البته من الان چون حالم خوبه دارم این حرفا رو می زنم. اگه بد بود شاید درست عکس این می گفتم. احمدعلی ساعت 11:35 PM نوشت 0 حرف Tuesday, March 08, 2005
● واقعاً سرمایه گذاری ایران روی حزب الله لبنان یه شاهکار سیاسیه. یعنی از معدود دفعاتیه که سیاست خارجی ایران جواب داده.
راهپیمایی امروز اینو ثابت کرد. گزارش های بی بی سی و ایسنا رو بخونید. احمدعلی ساعت 11:38 PM نوشت 0 حرف
● دیشب بعد از مدتی یه تفأل به قرآن زدم...و حاضرم قسم بخورم تو یک صفحه و نیم، تقریباً در مورد همه چیزهایی که الان نگرانم می کنه حرف زد.
نمیشه گفت آدم اینجوری میتونه جوابی بگیره...ولی خیلی آروم شدم. خیلی دلم واسه این بساط تنگ شده بود. احمدعلی ساعت 11:31 PM نوشت 0 حرف
● من با همه جور آدمی راه میرم..اینو همه میدونن. از مصاحبت با همه جورش هم لذت می برم.
فقط متنفرم از آدم خنگ...به خصوص خنگ لجباز...به خصوص تر خنگ لجباز مذهبی. احمدعلی ساعت 11:12 PM نوشت 0 حرف
● خدا پدر و مادر این آقای اورکات رو بیامرزه...یادم نمیاد هیچ سالی این همه ملت به من تبریک تولد گفته باشن.
به هر حال، من هم این روز خجسته رو به نوبه خودم تبریک می گم. حالا اگه گفتی اولین هدیه چی بود؟ دلتون آب...از آقای برادر یه سی دی گرفتم...سری کامل چاووش. از یک تا دوازده... دیگه بساط داریم با شجریان و سیما بینا و شهرام و هنگامه اخوان و کامکارها و حسین علیزاده وهوشنگ ابتهاج و کلی آدم کار درست دیگه... احمدعلی ساعت 11:07 PM نوشت 0 حرف
● اسم یارو اینه : Yngves Amundssen (به جون خودم!)
........................................................................................حالا غریبه ها می تونن بهش بگن مستر آموندسن، ولی واقعاً نمی دونم زن بدبختش چه جوری صداش می کنه ! احمدعلی ساعت 10:41 PM نوشت 0 حرف Monday, March 07, 2005
● دِ آخه با انصاف! تو وبلاگ خودم به اسم من کامنت میذاری؟
........................................................................................حاج حسین! اونو من ننوشته بودم. یه فرق تابلویی هست بین نوشته من و اون. احمدعلی ساعت 8:05 PM نوشت 0 حرف Sunday, March 06, 2005
● من - چنینم - که - نمودم - دگر - ایشان - دانند...
گاهی هوس می کنم اینو تو خیابون فریاد بزنم. هرچقدر غیر قابل تحمل...شاید بیشتر برای خودم. احمدعلی ساعت 1:51 PM نوشت 0 حرف
● من هنوز هم کورم. چشمم نه که...کور دلم.
بدیهی ترین چیزهای دنیا رو هر طور دلم بخواد می بینم. من هنوز هم احمقم. مهم نیست که یه احمق بزرگم با کوچیک...مهم اینه که احمقم. گاهی بدجوری این دوتا رو می فهمم. احمدعلی ساعت 12:52 AM نوشت 0 حرف
● ظاهراً تا آخر عمر باید به وبلاگ نویسی محکوم باشم.
........................................................................................بعد از اولی، دومی آمد و حالا به دستور دکتر کرمانشاه، سومی ! مونده بود پامون به پرشین بلاگ هم باز بشه...که شد. قابل توجه سایر دوستانی که در دانشکده های سهل و ممتنع حل تمرین MIS هستن... احمدعلی ساعت 12:43 AM نوشت 0 حرف Saturday, March 05, 2005
● ...
اون درخت سربلند پر غرور که سرش داره به خورشید می رسه منم منم اون درخت تن سپرده به تبر که واسه پرنده ها دلواپسه منم منم من صدای سبز خاک سربیم صدایی که خنجرش رو به خداست صدایی که توی بهت شب درد نعره ای نیست ولی اوج یک صداست ... *من با این آهنگ ابی خیلی حال می کنم...آره، معنیش بده...ولی به درک. احمدعلی ساعت 1:22 AM نوشت 0 حرف
● مهر این دانشجو های پزشکی چند وقته به دلم افتاده. خیلی علاقه دارم دوستهای جدیدی پیدا کنم که دنیاشون با من فرق می کنه...خیلی خیلی.
........................................................................................حالا اگه خونه بودم خوب بود. علاوه بر خانوم خواهر، میشد کلی دانشجوی پزشکی در مدلهای مختلف(!) پیدا کرد. هنری ها هم همینطور. فقط احتمالاً هیچی از اونا نمی فهمم. خفه شدم از این دنیای منطق. احمدعلی ساعت 1:16 AM نوشت 0 حرف Friday, March 04, 2005
● صدای یک اذان مخصوص درجه یک...خیلی چیزها را می تواند یاد آدم بیاورد.
نگاه کردن به آسمان هم...بعد از خیلی وقت... احمدعلی ساعت 7:11 PM نوشت 0 حرف
● مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد احمدعلی ساعت 7:09 PM نوشت 0 حرف
● تازگیها هر دو سه روز یه بار دنیا برام تموم میشه. غصه بیخودی تمام وجودم رو می گیره...
........................................................................................ولی خیلی پخته تر از قدیم واکنش نشون میدم. بعد از نیم ساعت همه چیز تموم میشه، و با انرژی تمام بر می گردم. احمدعلی ساعت 6:55 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |