قلعه تاناتوس |
Tuesday, May 31, 2005
● آغاز یک دوره دپرشن شدید درست قبل از امتحانات را به جناب آقای احمدعلی دامت توفبقاته و عموم مسلمانان تبریک و تسلیت عرض می نماییم.
........................................................................................جمعی از کسبه محل احمدعلی ساعت 8:27 PM نوشت 0 حرف Saturday, May 28, 2005
●
نمی دانم کتاب سنگی بر گوری را خوانده اید یا نه. اگر نخوادید حتما بخوانید جالب است که در زندگی داشتن فرزند می تواند چقدر مهم باشد. بگذریم. دوستان تا چه حد می توان به دل اعتماد کرد. می دانید واقعا آدم چطور می تواند به قدمهایش و تصمیم هایش مخصوصا اکر در ارتباط با آدمها باشد اطمینان کند. من الان به جایی رسیدم که تقریبا تمام فلسفه دوستی و رفتارهایم زیر سوال رفته آیا من تمام این دوران اشتباه رفتم کاش کسی بود که راه را نشان می داد و به آدم می گفت الان درسته الان اشتباه این طرفی برو ... در ضمن من همچنان از این همکار و دوستم بی خبرم فقط از روی نوشته ها می فهمم که زنده ست و درضمن شرمنده می شم که بلاگش را با مزخرفاتم خراب کردم. کاش حداقل یک دهم این پسره شعر بلد بودم احمدعلی ساعت 9:55 PM نوشت 0 حرف
● بنگر ز جهان چه طرف بربستم، هیچ
........................................................................................وز حاصل عمر چیست در دستم، هیچ شمع طربم، ولی چو بنشستم، هیچ من جام جمم، ولی چو بشکستم، هیچ ... احمدعلی ساعت 8:51 PM نوشت 0 حرف Thursday, May 26, 2005
●
........................................................................................هیچ وقت به زمان فکر کردید؟ واقعا چیز عجیبیه می دانید در هر کاری باید زمانش هم بگذره تا درست انجام بشه و کامل شود ما ها هی فکر می کنیم که کاری رو زود انجام بدیم. ولی باید زمان لازمش سپری بشه و بعد می بینیم کهکار چقدر خوب از آب دراومد. احمدعلی ساعت 9:43 PM نوشت 0 حرف Tuesday, May 24, 2005
●
از گرگان برگشتم. خیلی خوش گذشت. یبنهایت جای خیلی از دوستان خالی که می توانستند لطف و صفای مجلس را هزاران برابر بکنند احمدعلی ساعت 9:37 PM نوشت 0 حرف
●
........................................................................................بالا بلند عشوه گر نقش باز من کوتاه کرد قصه زهد دراز من دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم با من چه کرد دیده معشوقه باز من .... وای از این حافظ که آدم را رسوا می کند احمدعلی ساعت 9:27 PM نوشت 0 حرف Thursday, May 19, 2005
● "پرسش از حالم کرده بودی، از جان مبتلای فراق که جسمش اینجا و جان در عراق است چه می پرسی؟ تا نه تصور کنی که بی تو صبورم. به خدا که بی آن جان عزیز، شهر تبریز برای من تب خیز است، بلکه از ملک آذربایجان آذرها به جان دارم و از جان و عمر بی آن جان وعمر بیزارم..."
قائم مقام احمدعلی ساعت 12:56 PM نوشت 0 حرف
● چند روز پیش، وقتی "ک" رو دیدن فهمیدم که چه احمقی بودم. یه زمانی.
و قطعاً الان. احمدعلی ساعت 12:49 PM نوشت 0 حرف
● باز هم دلم گرفته...از همون گرفتگی های شیرین لذت بخش.
........................................................................................شنیده ام تمام پلهای پشت سر ستاره را در خواب خسته ترین مسافران خراب کرده اند... احمدعلی ساعت 12:23 PM نوشت 0 حرف Wednesday, May 18, 2005
●
........................................................................................دوشم نوید داد به عنایت که حافظا باز آ که من به عفو گناهت ضمان شدم .... کاش اینطور باشد. دوستان دارم می رم گرگان. خدا به خیر بگذرونه. راستی کسی از این همکار ما خبری داره؟ احمدعلی ساعت 6:30 AM نوشت 0 حرف Saturday, May 14, 2005 ........................................................................................ Wednesday, May 11, 2005
●
دقت کردین بعضی خانمهای مسن چقدر جالبند (جرأت نکردم واژه پیرزن را بکار ببرم. خیلی باکلاس تر از این حرفا هستن. خیلی شیک آرایش می کنند ناخن های بلند لاک زده انگشتر و گوشواره و ماتیک قرمز خونی خلاصه داستانی دارند شنیدنی یا شاید بهتر بگویم دیدنی بعضی ها هم ناخودآگاه دلت می خواد ببوسیشون چادری, خمیده زیر بار زندگی. زیر چادرشون هم یک پیرهن ساده کردند. خلاصه پیرمردان هم جالبند در نوع خودشان به طور کلی پیرشدن داستان جالبیه احمدعلی ساعت 10:39 PM نوشت 0 حرف
●
........................................................................................مستی سلامت می کند، پنهان پیامت می کند آنکو دلش را برده ای جان هم غلامت می کند ای نیست کرده هست را، بشنو سلام مست را مستی که هر دو دست را پابند دامت می کند ای آسمان عاشقان! ای جان جان عاشقان حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می کند .... چون مهره ای در دست اوف گه باده و گه مست او این مهره ات را بشکند و الله تمامت می کند این رو نوشتم که خیلی تفاوت زیادی در نوشتن ها (یک دفعه) احساس نشود خلاصه بگم که یک چند وقتی این بلاگ را قراره من هم تویش یک چیزهایی بنویسم، اگر خیلی خراب نشه چقدر بلاگ نویسس دردسر داره خدایا چرا فونتش این طوریه یک چند وقتی تحمل کنین من اوضاع را در دست بگیرم هنوز خیلی حایم نیست چطوری می شه این بلاگ را اداره کرد احمدعلی ساعت 10:25 PM نوشت 0 حرف Monday, May 09, 2005
● حالا ديدار ما به نمی دانم آن کجای فراموشی
........................................................................................ديدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد ديدار ما ديدار ديگرانی که ما را نديده اند. پس با هر کسی از کسان من از اين ترانه ی محرمانه سخن مگوی نمی خواهم آزردگان ساده ی بی شام و بی چراغ از اندوه اوقات ما باخبر شونداحمدعلی ساعت 2:52 PM نوشت 0 حرف Saturday, May 07, 2005
● از اونجا که حرفهای من دیگه تموم شده، از این به بعد یه دوست خوب آدم حسابی کاردرست اینجا حرف می زنه، و البته من هم اگه چیزی به مخم رسید.
........................................................................................امیدوارم این دوست خوب زود بیاد. احمدعلی ساعت 4:26 PM نوشت 0 حرف Thursday, May 05, 2005
● ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
........................................................................................برو ای خواجه عاقل، هنری بهتر از این؟ احمدعلی ساعت 9:54 AM نوشت 0 حرف Tuesday, May 03, 2005
● از من رمقی به سعی ساقی ماندست
........................................................................................واز صحبت خلق، بی وفایی ماندست از باده دوشین قدحی بیش نماند از عمر ندانم که چه باقی ماندست هیچ حرفی برای گفتم ندارم. احمدعلی ساعت 1:46 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |