قلعه تاناتوس |
Tuesday, June 28, 2005
● دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي
عجب است اگر نگردد كه بگردد آسيابي كه بگردد آسيابي... احمدعلی ساعت 9:21 PM نوشت 0 حرف
● دكتر بركشلي انصافاً يكي از استادهاي خوب و صميمي دانشكده بود.
........................................................................................خدايش بيامرزاد. تشييع جنازه اش روز يكشنبه اس. احمدعلی ساعت 8:52 PM نوشت 0 حرف Monday, June 27, 2005
● خوب تقصیر خودم نیست که!
........................................................................................دوستان سه ماه بعد از تولدم بهم کتاب هدیه میدن، به همین خاطر همش جلو چشمم بود. مجتبی هم گفت که کتاب خوبیه و البته یه چیزای دیگه ای هم گفت. و طبیعتاً من بعد ار این همه امتحان یه رمان خوب لازم داشتم...و تو این شرایط کسی شک نمی کنه. "سمفونی مردگان" عباس معروفی اسم پروژه جدید منه.هرکس اعتراضی داره بره به آیلر و علیرضا بگه که به من دادنش. ماشالا دوستان همیشه در مورد من فکرهای خوب می کنن! احمدعلی ساعت 8:36 PM نوشت 0 حرف Sunday, June 26, 2005
●
اوخ الان فهمیدم که فضای بلاگ به شدت سیاسی بود و من زدم به حال احساسی با عذرخواهی از همه کلاً احمدعلی ساعت 10:34 PM نوشت 0 حرف
●
........................................................................................یکی از زمانهایی که احساس خیلی بد به آدم دست می ده اینه که بدونی نبودنت در زندگی یه عده خیرش بیشتره من دارم برای دومین بار این تجربه رو می گذرونم احمدعلی ساعت 10:32 PM نوشت 0 حرف Saturday, June 25, 2005
● فکر کنید صد سال دیگه پشت سر نسل ما چی میگن.
موجوداتی که برای اصلاح هزینه های زیادی دادن، و بعد دودستی به فاشیستها تقدیمش کردن. فکر نکنید این عبارات اغراق آمیزن.اینها به تمام معنی فاشیست هستند. احمدعلی ساعت 12:35 PM نوشت 0 حرف
●
دعايی که مستجاب شد: "ان شاءا... ما می رويم و بهتر از ما می آيند و خواسته های شما را تأمین می کنند..." خاتمي، ۱۶ آذر ۸۳، مراسم روز دانشجو[ی فرهيخته!] احمدعلی ساعت 12:23 PM نوشت 0 حرف
● حلاج ها بر دار رقصیدند و رفتند
........................................................................................شیطان خدایی کرد در این خاک سوزان ... به هر حال، به قول این مردک نمیشه ژست دموکراسی گرفت و از نتایجش ترسید. در چهارسال آینده، موجوداتی بر ما حاکم خواهند بود که هیچ تجربه کاری ندارند.که عقاید اقتصادی دهه شصت را دارند.که رسماً تعطیلند. خودمان به خودمان رحم نکردیم.خدا به ما رحم کند. احمدعلی ساعت 12:05 PM نوشت 0 حرف Friday, June 24, 2005 ........................................................................................ Thursday, June 23, 2005
● فلک را عادت دیرینه این است
........................................................................................که با احمدعلی دائم به کین است بر ذاتش لعنت! احمدعلی ساعت 11:39 AM نوشت 0 حرف Sunday, June 19, 2005
● جالبه.
برای اولین بار در پنج سال دوران دانشجویی، احساس مسؤولیت می کنم.مسؤولیت سنگین. احمدعلی ساعت 12:58 AM نوشت 0 حرف
● من هم به شدت به لابی کردن معتقدم، نه به نا امید شدن.
........................................................................................الان وقتشه که با هرکسی که دم دستمونه و احتمال میدیم که یا رای نده یا به اون جونور رای بده بحث کنیم.باید صحبت کنیم، باید تبلیغ کنیم، باید فضا رو بسازیم. وقت نداریم. اصلاً اصلاً. حامد قدوسی هم همین نظر رو داره. احمدعلی ساعت 12:56 AM نوشت 0 حرف Saturday, June 18, 2005
● من چیزهایی در مورد این انتخابات اینجا نوشتم.
........................................................................................من می ترسم.از احمدی نژاد و اطرافیانش و نگاه ایدئولوژیک و ساده انگاری مذهبی و فرهنگی می ترسم. دور دوم، هاشمی. مواظب باشیم. احمدعلی ساعت 6:44 PM نوشت 0 حرف Wednesday, June 15, 2005 ........................................................................................ Sunday, June 12, 2005
●
........................................................................................بعضی وقتها دل آدم بدجوری خدا رو می خواد که او رو در پناه بگیره مثل مادر یا هر کسی که واقعا دوست داره - بی غرض و توقع و انتظار-بری تو بغلش و آروم بگیری طوری که حس کنی دیگه هیچ حرفی یا حرکتی نمی تونه تو رو از پا دربیاره حتی رنج آورترین خاطرات و تلخترین زخم زبانها ای آرام جانها و قلبها تو را می خوانم اکنون احمدعلی ساعت 9:51 PM نوشت 0 حرف Friday, June 10, 2005
● امروز واقعاً پشیمونم که به مراسم عبادی سیاسی نمازجمعه نرفتم، چون شان پن عزیزم اونجا بوده.
........................................................................................درست دیدی! رویترزه! احمدعلی ساعت 9:36 PM نوشت 0 حرف Thursday, June 09, 2005
●
وای خدا جون من نمی دونم خوانندگان عزیز ای بلاگ در جریان هستند که ما دو نفر هستیم که داریم این بلاگ رو می نویسیم یا نه (البته اخیرا) ولی در هر صورت فکر نمی کنم کسی بتونه احمد علی رو با یه لشکر فرزند چاقالوی مامانی تصور کنه حداقل در این اوضاع و احوالش به هر باب جهت رفع ابهامات بعدی که ممکنه پیش بیاد یه توضیح می دم که بعضی وقتها من می نویسم (پونه) و بعضی وقتها احمد علی. در ضمن هیچ هماهنگی در نوشتن وجود نداره یه جورایی احمدعلی لطف کرده و این اجازه رو به من داده خلا صه زیاد متعجب نشید اگر یه وقت حرف از مردن است و یه وقت حرف از نی نی های خوردنی احمدعلی ساعت 9:18 AM نوشت 0 حرف
● ما به صد منزل پندار ز ره چون نرویم؟
که ره آدم خاکی به یکی دانه زدند... اینو صد بار بخون.به خاطر من صد بار دیگه هم.قشنگ نیست؟ احمدعلی ساعت 1:56 AM نوشت 0 حرف
● دلم بد جوری گرفته.حالم خوبه ها، فقط...شاید به خاطر این راز نو باشه.
بد خراب می کنه آدم رو. نمی فهمی چرا؟ وقتی صب تا شب لذت بخش ترین رؤیای من اینه که یکی بیاد آروم آروم سرم رو گوش تا گوش ببره...چرا نمی فهمی که این خستگی از زندگی و لوس بازی و بچه ننه بازی و این مزخرفات نیست دیگه. میدونی، این چیزا دیگه خیلی از من گذشته.صاف بگم...کارم خیلی درست تر از این حرفاست. باور کن. چرا نمیتونی به چشم یه لذت معمولی بهش نگاه کنی؟ یه آرزوی دور و دراز که هیچ آزاری به کسی نمی رسونه. تو نمی فهمی.هیچکس نمی فهمه.خوب من بدبخت این وسط باید چه غلطی بکنم؟ نمی فهمی.نمی فهمن.بعد میگن چرا اینقدر منزوی شدی...اصلاً تا حالا شده بخوام شماها رو اینطوری اذیت کنم؟فکر می کنی نمی تونم؟ بدیش اینه که به آدم یاد میدن خشمش رو ببینه، ولی بعد اجازه عمل بهش نمیدن...اینطوری شاید کلی آدم رو فقط خودم باید ...بگذریم. تو حتی مسأله به این سادگی رو هم نمی فهمی.تو حتی نمی فهمی بنزین چیه، یا پمپ بنزین. آرزوم اینه که تنها بمیرم.مهم نیست کی. این همه مدت چه ها که نکردم...میدونی، بعد از یه مدت که همه بندهای امیدت به این دنیا قطع شد جز یه دونه، تازه میفهمی که گاهی میتونی چقدر بزرگ باشی، یا چقدر خود شیفته... احمدعلی ساعت 1:39 AM نوشت 0 حرف
● دوستان عزیز! باور کنید من نه راه زندگیم رو پیدا کردم ، نه دلم یه عالم بچه میخواد.
........................................................................................این کار این دوست عزیز کار درست ماست که کرامات زیادی داره...! خیلی مخلصیم. احمدعلی ساعت 1:04 AM نوشت 0 حرف Tuesday, June 07, 2005
●
کاش می شد صاحب یک عالم بچه بود. ولی می ترسم چنین آرزویی بکنم اول از همه این که هنوز باباشون معلوم نیست.(اومدیم و طرف نخواست. من چی کار کنم. دوم این که واقعا در این دنیا می شه زیاد بچه داشت؟ خل نشدم. این همسایه روبروی ما فرزندی داره حدودا 3 ساله و من واقعا به مامانش حسودیم می شه. He (the kid) is really cute! احمدعلی ساعت 7:35 PM نوشت 0 حرف
● اگر خدا کمک کنه فکر کنم دارم کم کم راه زندگیم رو پیدا می کنم هر چند هنوز یه درخواستم از خدا اجابت نشده
........................................................................................می گن بعضی دعاها خیرش در اجابت نشدنه و از این حرفا ولی من این چیزا حالیم نیست من با تمام وجودم این رو از خدا می خوام احمدعلی ساعت 4:32 PM نوشت 0 حرف Sunday, June 05, 2005
●
به نظر شما یک نفر با لیسانس برق شریف دلش بخواهد ول کند و برود معلم شود خیلی دیوونه ست؟ احمدعلی ساعت 8:50 PM نوشت 0 حرف
●
از او درباره قدر پرسیدند فرمود راهی است تیره آن را نپیمایید و دریایی است ژرف بدان درنیایید و راز خداست برای گشودنش خود را مفرسایید نهچ البلاغه احمدعلی ساعت 7:38 AM نوشت 0 حرف
● لَقد صَدَقَ الله رَسولَه الرُؤیا بالحَق لََتَدخُلُنَّ المَسجدالحَرام اِن شاءَ اللهُ آمنین مُحَلِّقینَ رُؤوسَکُم و مُقَصِّرین لاتَخافون...
احمدعلی ساعت 1:20 AM نوشت 0 حرف
● دیگه از دقیق بودن این نظریه مطمئنم.
........................................................................................تو این دنیا، دو دسته آدم هستند که جانورانی مثل ما رو درک می کنند : 1- عده ای از بچه های برق شریف 2- روانکاوهای درجه یک و البته دسته های کوچک دیگری هم هستند که حداقل تو رو به خاطر جدی تعریف کردن رؤیاهات مسخره نمی کنند، مثل بچه های گروه و شاید چند دوست خیلی قدیمی. *شاید این حرفها همه از نارسیسیسم من میاد...شاید. احمدعلی ساعت 1:09 AM نوشت 0 حرف Saturday, June 04, 2005
● به هر حال...تا اطلاع ثانوی اگر من مردم روی سنگ قبرم بنویسید "در گمراهی مرد، ولی امیدوار بود".
........................................................................................گمراهی مطلق، و امید به چیزی که فقط حسش می کرد و نمی شناختش.ذره ای حتی. احمدعلی ساعت 1:30 AM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |