قلعه تاناتوس |
Sunday, August 27, 2006
● خوندن مدیریت تو کتاب و سر کلاس یه چیزه، کار کردن یه چیز دیگه.
........................................................................................اعتراف می کنم: Leadership بلد نیستم. باید خیلی تلاش کنم تا یاد بگیرم. این همه روانکاوی بازی کردم که بفهمم انسان ها خیلی پیچیده ان. حالا فکر کن بخوای با یه تیم شیش هفت نفره عمدتاً شریفی سر و کله بزنی...اونوقت می فهمی پیچیدگی چیه. حالا بکنش شیش هفت هزار نفر. اونوقت دیگه اون مجتبی نمیاد بگه MBA یعنی صنایع پیشرفته! احمدعلی ساعت 8:37 PM نوشت 0 حرف Saturday, August 26, 2006 ........................................................................................ Sunday, August 20, 2006 ........................................................................................ Saturday, August 19, 2006 ........................................................................................ Thursday, August 17, 2006
● یوسف تو ادبیات ما سمبل چیزیه که منتظرشی.
........................................................................................من منتظر هیچی نیستم.مطلقاً. همین شب ها تلویزیون برای هزارمین بار بوی پیراهن یوسف رو نشون میده...همون که "ترسم برادران غیورش قبا کنند". احمدعلی ساعت 9:05 PM نوشت 0 حرف Saturday, August 12, 2006 ........................................................................................ Friday, August 11, 2006
● بعله...به قول یکی از دوستان:
چند روزی هست حالم دیدنی است حال من از این و آن پرسیدنیست گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفأل می زنم حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت: ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم ... احمدعلی ساعت 4:37 PM نوشت 0 حرف
● حکایت عجیبیه. انرژی زندگی، نشاط زندگی، یا حداقل نمودهاش، گاهی تو اوج دپرشن میاد سراغت.
آی جماعت! اینو میگم که اگه نکردم، بزنید تو سرم. من اولاً تا آخر پاییز حداقل ده کیلو وزن کم می کنم. دوماً یه فکر اساسی برای این جوشهای پُشتم می کنم تا پوستم خوب شه. من الان ماکزیمم وزنم رو در بیست و سه سال گذشته دارم. بالای نود کیلو. و راستش اخیراً خیلی هم حال می کردم از اینکه شکمم رو به یه فاصله ای جلو خودم می دیدم! به همین خاطر، تصمیم گرفتم که این منبع لذت رو هم حذف کنم. فقط کافیه یه بار یکی دیگه از شما بگه که با این شکم هیچکس زنت نمیشه...به امام از تصمیم بر می گردم هیچ، صد کیلو رو هم می زنم. کُشتین منو با این خزعبلات. احمدعلی ساعت 12:11 AM نوشت 0 حرف
● گاهی فکر می کنم هر قاعده اساسی تو این دنیا، یعنی هر دستورالعملی برای رسیدن به هر تابع هدف منطقی تو زندگی، حتماً یک یا چند دستور العمل نظیر داره که نقضش کنن. یعنی contradiction تو ذات این دنیاست.
........................................................................................این خیلی فراتر از لزوم بهینه سازی استفاده از منابع برای رسیدن به اهداف متضاده. این یعنی تضاد قوانین یا یه همچین چیزی. من که نفهمیدم چی گفتم. به نظرم فقط یه توجیه خیلی خوب گفتم برای خودکشی. تو فهمیدی؟ احمدعلی ساعت 12:00 AM نوشت 0 حرف Sunday, August 06, 2006 ........................................................................................ Thursday, August 03, 2006
● این هم یکی دیگه از رؤیاهای آزار دهنده ذهن منه. سیستم. یک کلمه.
........................................................................................تو ذهنم یه hierarchy می کشم، و تصور می کنم هزار نفر آدم رو که تو هرشاخه اش پشت کامپیوتر نشستن و تایپ می کنن. دقیقاً تصویر کلاسیک عصر مدرن. بعد همین طور hierarchy رو میرم بالا و بالا. این هزار نفر برای این node کار می کنن، بعد این صد تا node برای بالایی و ... . همین تصویر، به قدری اضطراب آوره که خیلی وقتها به درد اصلی نمی رسم...اینکه نود بالای بالا کجاست؟ کدوم آشغالیه که من نمیشناسمش؟ سازمان چیز ترسناکیه، به خصوص بزرگش. احمدعلی ساعت 7:03 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |