قلعه تاناتوس |
Monday, January 31, 2005
● من کمی عقب افتاده ام
مثلا 21 سال بايد بگذرد تا بفهمم نبايد مهمترين اتفاق زندگی يکی بدبخت تر از خودم بشوم نه به دردسرش می ارزد نه به نفرينهايی که پشت سر آدم ميماند استامینوفن احمدعلی ساعت 8:29 PM نوشت 0 حرف
● می شود قرنها سر جمله کوتاه "هو الاول و الاخر" فکر کرد...تعمق کرد...و به هیچ نتیحه ای نرسید...
........................................................................................می شود از یک پاراگراف وسط کتاب یک روان پزشک انگلیسی کاملاً بی ربط به قضیه، چیز های کمی فهمید...قشنگ، ولی ناچیز، و ارضا کننده. احمدعلی ساعت 8:12 PM نوشت 0 حرف Saturday, January 29, 2005
● خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن غم دل چند توان خورد که ایام نماند گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن احمدعلی ساعت 10:59 PM نوشت 0 حرف
● "والاترین مرگ برای یک مرد، مرگ بر اثر پرخوری است"
........................................................................................امام احمدعلی (ع) احمدعلی ساعت 2:28 AM نوشت 0 حرف Thursday, January 27, 2005
● از صبـا پرس كه ما را همه شب تا دم صبح
........................................................................................بوي زلف تو همان مونس جان است كه بود كشته غمـــزه خـــود را به زيــــارت دريـــاب زانكه بيچــاره همان دل نگران است كه بود احمدعلی ساعت 1:01 AM نوشت 0 حرف Wednesday, January 26, 2005
● اینجا یه مشکلی هست...
اگه تو گوگل کلمه "masochism" رو سرچ کنی، دقیقاً 694000 نتیجه میاد. بدتر از اون، اینه که تو اسم اکثر سایتها، کلمه sex وجود داره، و این فیلترینگ مزخرف... قاطی کردم. میدونی چقدر باید وقت بذارم؟ اونم حتماً توی دانشگاه، برای فرار از فیلتز. احمدعلی ساعت 1:51 AM نوشت 0 حرف
● فکر می کردم همه چیز فراموش شده...فکر می کردم وقتی یکی از دنیا میره، غمش تا یه مدت محدود تو دل آدما می مونه...
ولی اینجا، این شهر، این خونواده، هنوز پر از یاد خاله اس. اینجا همه هنوز وقتی عکسشو می یینن، اشک تو چشمشون حلقه میزنه. اینجا هنوز میشه یه غم وحشتناک رو لمس کرد. احمدعلی ساعت 1:36 AM نوشت 0 حرف
● معتقد است آدم برای وانهادن چیزی، باید اول آن را داشته باشد.این "چیز" می تواند خیلی مهم باشد، مثل مرزهای "خود"...که وانهادن آنها به معنی وحدت با جهان است...و در کودکان چند ماهه این مرز ها وجود ندارد.
........................................................................................این یعنی اینکه اگر یک نوجوان ادعا کرد که برای وحدت با جهان تصمیم دارد اصلاً یه دنیای آدم بزرگها وارد نشود، باید از صمیم دل به وحشت او بخندید، یا گریه کنید. فهمیدی؟ احمدعلی ساعت 1:26 AM نوشت 0 حرف Monday, January 24, 2005
● نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش
........................................................................................زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک شکر.خيلي شکر.خيلي خيلي شکر. احمدعلی ساعت 5:12 PM نوشت 0 حرف Saturday, January 22, 2005
● این اولین پست منه با لپ تاپ خوشگلم...
........................................................................................اسم نداره هنوز. پیشنهاداتی که حداقل عاقلانه تر از "حشمت الملوک چشم سیاه " باشند پذیرفته می شن! (با عرض معذرت از بعضی دوستان!) احمدعلی ساعت 8:34 PM نوشت 0 حرف Friday, January 21, 2005
● از اين به بعد به جاي واژه مجعول و فرنگي «اورکات»، از معادل فارسيش استفاده کنيد:
«تو دوست داري با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشي؟». احمدعلی ساعت 7:26 PM نوشت 0 حرف
● افرادي که شخصيتون وسواسيه، يه خصوصيت جالب دارن.
فرض کن يه حرف، يا يه جمله، نماينده يه گلوله احساساته. معمولاْ با بيان اون حرف، احساس هم توسط گوينده و شنونده حس ميشه. حالا اين رفقاي ما (آدمهاي وسواسي)، اون گلوله احساس رو از حرف جدا مي کنن، ميندازنش تو ناخودآگاهشون. اين يعني موقع بيان حرف، حرفي که قطعاْ کلي فکر و حس پشت سرش هست، شنونده هيچ احساسي نمي کنه(و حتي در خيلي از موارد خودشون). بعدش دهنشون صاف ميشه. نکته قضيه اينه که وسواس تا جايي که من مي دونم لزوماْ با رفتارهاي وسواسي همراه نيست. وسواس فکري از همش بدتره. يعني... احمدعلی ساعت 7:13 PM نوشت 0 حرف
● در کمين تو بسي عيب شماران هستند
........................................................................................سينه پر درد ز تو کينه گذاران هستند داغ بر سينه ز تو سينه فکاران هستند غرض اين است که در قصد تو ياران هستند باش مردانه که ناگاه قفايي نخوري واقف کشتي خود باش که پايي نخوري احمدعلی ساعت 6:41 PM نوشت 0 حرف Thursday, January 20, 2005
● نقل است که چون او را بر دار کردند ابليس آمد و او را گفت يکی «انا» تو گفتی و يکی من. چون است که از آن تو رحمت بار آورد و از آن من لعنت؟ حسين گفت از آن که تو انا به در خود بردی و من از خود دور کردم. مرا رحمت آمد و تو را لعنت. تا بدانی که منی کردن نيکو نيست و منی از خود دور کردن به غايت نيکوست.
ذکر حسين منصور حلاج - تذکره الاوليا *sefidtarazkaghaz.blogspot.com احمدعلی ساعت 9:32 PM نوشت 0 حرف
● تو Fight Club از يه صحنه خيلي خوشم مياد... اونجايي که دو تا مرد همديگه رو بغل مي کنن و با گريه به هم ميگن : We're still men!
........................................................................................آره...هنوز مرديم! احمدعلی ساعت 9:29 PM نوشت 0 حرف Saturday, January 15, 2005
● زاهد بودم ترانهگويم كردي
سرفتنهي بزم و بادهجويم كردي سجادهنشين باوقاري بودم بازيچهي كودكان كويم كردي *balaa.blogspot.com احمدعلی ساعت 1:54 AM نوشت 0 حرف
● صبح در يک کل کل دوستانه با آقاي داداش ناخودآگاه بيانش کردم، و هرچي گذشت بيشتر به عمق زيباييش پي بردم:
........................................................................................غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است در سراپاي وجودت هنري نيست که نيست احمدعلی ساعت 1:38 AM نوشت 0 حرف Friday, January 14, 2005
● عليرغم همه فکر هاي تازه ام، هنوز هم فکر مي کنم که اين دنيا پر از عدم قطعيت هايي است که به هيچ عنوان نمي توان قطعي شان کرد...بايد ساخت...و اين دردناک است براي آدمي که با تفکر مزخرف مهندسي بزرگ شده.
احمدعلی ساعت 3:58 AM نوشت 0 حرف
● اينو خواهرم براي رفقاي اورکاتش فرستاده:
Look at testimonials in orkut,they are all the same,are humans the same,this much.or our language doesn't let us describe ourselves more,may be we don't know each other,or may be we are all normal people without any special characteristics .i don't know what is your mind? احمدعلی ساعت 3:51 AM نوشت 0 حرف
● آدمهاي دانشکده مديريت زيادي سالمند، و همين خيلي وقتها باعث ميشه من احساس بيگانگي کنم بينشون.
امروز داشتم فکر مي کردم که اگه از اول اينجا درس مي خوندم، يا تو يه محيط مشابه، اين بلاها سرم نمي اومد. حداقل شايد مي تونستم به خودم بگم «سالم». احمدعلی ساعت 3:41 AM نوشت 0 حرف
● واقعي...کاملاْ واقعي:
........................................................................................ساعت ۱۰ شب - امير آباد - توي تاکسي راننده :حالا کجا ميري برسونمت. من :فرودگاه. -نه...از فرودگاه کجا ميري؟ -خود فرودگاه ميرم.مسافر دارم. -آها...راننده اتوبوسي؟ -...! احمدعلی ساعت 3:40 AM نوشت 0 حرف Wednesday, January 12, 2005
● «فقه» از نظر من يعني اينکه تو انسان سوسک فسقلي سعي کني ملاک هاي تصميم گيري خدا در مورد خوب و بد رو بفهمي (اگه همچين چيزي اصلاْ وجود داشته باشه)، بعد اونو با زبان الکن انساني بيان کني (يعني عملاْ عبا و عمامه تن خدا کني!)، بعدشم به وجود خودت افتخار کني!
مسخره تر از اين ميشه؟ احمدعلی ساعت 2:35 AM نوشت 0 حرف
● خدا باز قسمت کنه...مکه...
دوست ندارم اينقدر دلم بسوزه وقتي تلويزيون نگاه مي کنم... خداييش...با تقريب خوبي تنها برنامه تلويزيوني که تا حالا تونسته اشک منو در بياره، همين روزا مرتب پخش ميشه. و علي الله فليتوکل المتوکلون... احمدعلی ساعت 2:30 AM نوشت 0 حرف
● خوب بالاخره من هم حق دارم اصلاح بشم ديگه:
من امروز قبول کردم که زنها يه چيزايي رو مي فهمن و مي دونن (به صورت ذاتي و built in) که مردها براي فهميدن يک دهمش بايد کلي سعي کنن. يادمه اينو اولين بار تو لذات فلسفه ويل دورانت مدتها پيش خوندم و بهش خنديدم...ولي فکر مي کنم همزمان روح ويل هم داشت به من مي خنديد... باشه! تسليم! احمدعلی ساعت 2:20 AM نوشت 0 حرف
● همه آدمها از يه جايي به بعد مي فهمن که خيلي چيزا رو نمي دونن.
تا اينجا همه چي خوبه. فاجعه از جايي شروع ميشه که اين موجود به ذهنش ميرسه که مي دونه چه چيزايي رو نمي دونه... همزمان هم به خودش ميگه که غير ممکنه کسي بدونه که چي نمي دونه...بعد بزنه تو سر فکر قبلي. من نمي دونم اين يعني چي...فقط مي دونم که الان وضعم اينجوريه. احمدعلی ساعت 2:16 AM نوشت 0 حرف
● ...
........................................................................................به هر سو چشم من رو مي کند فرداست تو را از دور مي بينم که مي آيي تو را از دور مي بينم که مي خندي تو را از دور مي بينم که مي آيي و مي خندي تو را در بازوان خويش خواهم ديد سرشک اشتياقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد تبسم هاي شيرين تو را با بوسه خواهم چيد وگر بختم کند ياري در آغوش تو... اي افسوس اي افسوس افسوس... احمدعلی ساعت 2:15 AM نوشت 0 حرف Saturday, January 08, 2005 ........................................................................................ Thursday, January 06, 2005
● دوست گلم!
چطور فکر کردي که من نمي دونم براي چي زنده ام؟ حداقل از اين مطمئنم کهPersonal Mission Statement من از اکثر هم سن و سالهاي خودم واضحتره. نوشتمش! مستنده... باور کن قضيه اصلاْ اين چيزا نيست! اصلاْ اين چيزا نيست... صرفاْ صحبت در مورد يه لذت حلاله! اصلاْ هيچ مايه اي از نا اميدي هم توش نيست.هيچي! احمدعلی ساعت 1:40 AM نوشت 0 حرف
● آدم گاهي چنان کور ميشه که واضح ترين وقايع دور و برش رو نمي بينه.
يه دليل عمده اش اينه که نمي خواد ببينه. چرا براي کوري مجازاتي تعيين نشده؟ *البته به قول فرزين «با آدمش موافق نيستم». احمدعلی ساعت 1:37 AM نوشت 0 حرف
● نه ري را!
........................................................................................تنها آن روز که در غفلت شب و روز خويش خسته از خواب مردگان به خانه باز مي آمديم نزديکترين عزيزان ما در چارچوب دري دور پيدا شدند نگاهمان کردند رفتند، و ديگر باز نيامدند... حالا خبر به خواب مادرانمان مي برند ديگر اين قمريان مرده در انجماد باد رؤياي آشيانه نخواهند ديد... *غفلت...خواب مردگان... شکر. احمدعلی ساعت 1:24 AM نوشت 0 حرف Wednesday, January 05, 2005
●
The Road Less Travelled A New Phychology of Love, Traditional Values and Spiritual Growth Morgan Scott Peck اين پروژه جديد منه. احمدعلی ساعت 1:15 AM نوشت 0 حرف
● جامي است که عقل آفرين مي زندش
صد بوسه ز مهر بر جبين مي زندش اين کوزه گر دهر چنين جام لطيف مي سازد و باز بر زمين مي زندش احمدعلی ساعت 1:11 AM نوشت 0 حرف
● و ديگري که دانشمندش دانند، و بهره اي از دانش نبرده، ترهاتي چند از نادانان، و مايه هاي جهلي از گمراهان به دست آورده،دامهايي از فريب و دروغ گسترده. کتاب خدا را به رأي خويش تفسير کند، و حق را چنانکه دلخواه اوست تعبير کند. مردم را از بلاهاي سخت ايمن دارد، و گناهان بزرگ را آسان شمارد. در کارهاي شبهه ناک افتاده است و گويد : چون شبهه اي باشد بازايستم. در بدعتها آرميده است و گويد: اهل بدعت نيستم. صورت او صورت انسان است، و دل او دل حيوان. نه راه رستگاري را مي شناسد، تا در آن راه رود و نه راه گمراهي را تا از آن باز گردد. چنين کس، مرده اي است ميان زندگان.
........................................................................................نهج البلاغه - خطبه ۸۷ *تنها فرقش اينه که کسي منو دانشمند نمي دونه... احمدعلی ساعت 1:03 AM نوشت 0 حرف Monday, January 03, 2005
● اينجا همه هر لحظه ميپرسند :
-حالت چطور است؟ اما كسي يكبار از من نپرسيد : -بالت... قیصر امین پور احمدعلی ساعت 8:52 PM نوشت 0 حرف
● همه فکر می کنند "آرزوی مرگ" یعنی خسته شدن از زندگی و بریدن و کم آوردن و...
هیچکس فکر نمی کند که شاید لذت بزرگی در خود مرگ باشد. هیچکس نمی فهمد که من وقتی شب به رختخواب می روم چه لذتی می برم... احمدعلی ساعت 5:37 PM نوشت 0 حرف
● فرق اون احمدعلی (دو سال پیش) و این احمدعلی، دقیقاً فرق دوتا کلمه اس : "افسردگی" و "فسردگی".
........................................................................................خیلی با هم فرق دارن...ولی نمیشه گفت کدوم بدتره، یا کدوم بهتره. احمدعلی ساعت 5:17 PM نوشت 0 حرف Sunday, January 02, 2005 ........................................................................................ Saturday, January 01, 2005
● چقدر استراحت کردن تو اين دنيا سخته.
چقدر من خوشم اين روزا. چقدر شعر خوبه. چقدر آدم احمق پيدا ميشه. چقدر پس من چي؟ چقدر خدا رو شکر... احمدعلی ساعت 1:37 AM نوشت 0 حرف
● ميدوني...حس جالبي در خودم و تقريباْ همه دوروبري هام کشف کردم.
اسمشو گذاشتم «ميل به خدا شدن». نياز جالبيه. نمي دونم مثلاْ کجاست. يعني نمي دونم تا چه حد به حيات آدم وابسته اس. ولي مي دونم که خيلي جديه...شوخي سرش نميشه، و اگه ارضا نشه دهنتو صاف مي کنه. البته هيچ ايده اي ندارم که چطوري ممکنه ارضا بشه. با نياز قدرت طلبي خيلي آدما متفاوته. قضيه دقيقاْ خود «خدا» س. اصلاْ خداجويي نيست. شايد اون يه وسيله براي اين باشه. شايد اثر همون روحي باشه که خدا توي من و تو دميده. شايد واقعاْ دوست داريم خدا بشيم. بد گفتم.حسي داري؟ احمدعلی ساعت 1:24 AM نوشت 0 حرف
● اگه مي خواي موسيقي سنتي خوب با ارکستر سمفونيک بشنوي، «اشتياق» عليرضا قرباني رو گوش کن.
اگه مي خواي بدجوري دپ بزني، «سلام خداحافظ» حسين پناهي و پرويز پرستويي رو گوش کن. اگه هم مي خواي فارغ از اين حرفا از زندگي لذت ببري، يه Sweet برگ بدون فيلتر بگير، چراغها رو خاموش کن، لم بده، تمرکز کن، و بکشش. نذار يه ذره دود هم هدر بره. همشو فرو بده. همزمان هم ميتوني هرکدوم رو که خواستي گوش کني. فقط مواظب باش وقتي مامانت تهرانه اين کارو نکني.ممکنه ناراحت بشه... زندگي واقعاْ همينقدر راحته. بيکاري ؟ احمدعلی ساعت 1:10 AM نوشت 0 حرف
● ...:
........................................................................................بگذار تا ببوسمت، اي نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت اي چشمهء شراب بيمار خنده هاي توام، بيشتر بخند خورشيد آرزوي مني، گرمتر بتاب... احمدعلی ساعت 1:07 AM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |