قلعه تاناتوس |
Saturday, September 30, 2006
........................................................................................ Wednesday, September 27, 2006
● جشن ورودی های جدید برق بود و به من نگفتین؟ بعد از شیش سال پشت سر هم...
ای لعنت بر هر چی رفیق نامرده (این شامل دخترا هم میشه). احمدعلی ساعت 8:06 PM نوشت 0 حرف
● ياد دارم كه در ايام طفوليت مُتَعَبّـِد بودمي و شبخيز و مولَعِ زهد و پرهيز. شبي در خدمت پدر رحمةالله عليه نشسته بودم و همه شب ديده برهم نبسته و مصحَف عزيز بر كنار گرفته، و طايفهاي گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اينان يكي سر برنميدارد كه دوگانهاي بگزارد؛ چنان خواب غفلت بردهاند كه گويي نخفتهاند كه مردهاند.
........................................................................................گفت: جان پدر، تو نيز اگر بخفتي به از آن كه در پوستين خلق افتي. احمدعلی ساعت 7:25 PM نوشت 0 حرف Tuesday, September 26, 2006
● یکی از هوس هایی که توی سفر روسیه داشتم و نشد، برخورد(!) با یه دختری بود به اسم ناتاشا، که بعداً به یادش Natasha Dance کریس دی برگ عزیزم رو بخونم!
به این میگن نهایت ابتذال و ندید بدید بودن. تهش فکر کنم فقط همین یه اسم از دستم در رفت...! ;) احمدعلی ساعت 8:48 PM نوشت 0 حرف
● زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زینهار
........................................................................................که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست عزیزم. احمدعلی ساعت 5:05 PM نوشت 0 حرف Monday, September 25, 2006
● اعتبار آدم پیش دیگران چیزیه که به سختی توی چندین سال به دست میاد، و به راحتی از دست میره.
........................................................................................من دیروز موفق شدم با دو سه تا جمله اعتبار خودم پیش خیلی ها رو نابود کنم. از سر حماقت مطلق. بی فکری و بچگی. عوضش دیشب کلی تو پس کوچه های یوسف آباد قدم زدم و سیگار کشیدم...ولی خوب نشدم. چقدر گاهی حس می کنم که نوازش لازم دارم. این حس دیگه برام آزار دهنده نیست. نوازش خواستن دیگه تابو نیست. این خودش کلی پیشرفته. احمدعلی ساعت 10:55 AM نوشت 0 حرف Sunday, September 24, 2006
● حقیقتاً من چیزی هستم تو مایه های رئال مادرید.
........................................................................................و تو هم چیزی تو مایه های بارسلونا. و نیچه هم که نقاب بردار بزرگ بود. بالاخره کی اولین بار فهمید ناخودآگاه وجود داره؟ پزشکان رومانتیسیست دیگه چه جونورهایی هستن؟ احمدعلی ساعت 1:35 PM نوشت 0 حرف Monday, September 18, 2006
● یک هفته تو فضایی نفس کشیدم که داستایوفسکی، راسکولنیکف و لنین نفس کشیده بودن، وسط یه عالمه حور و پری!
........................................................................................به نظرت همین برای همه زندگی یه آدم بس نیست؟ پ.ن: تو میدان سرخ رفتم سر قبر لنین فاتحه خوندم. جداً حس کردم که از شدت عصبانیتش زمین لرزید! احمدعلی ساعت 6:19 PM نوشت 0 حرف Tuesday, September 05, 2006
● اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
........................................................................................قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتواتم دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نه دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتّانم تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی و گرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم به دریایی درافتادم که پایانش نمی بینم کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی دانم فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی، رفیق سست پیمانم مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی شب هجرم چه می پرسی که روز وصل حیرانم شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند به گوش هرکه در عالم رسید آواز پنهانم دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم احمدعلی ساعت 2:48 PM نوشت 0 حرف Saturday, September 02, 2006
● درد زایمان تحمل می کنم این روزها. سخت و شیرین.
........................................................................................گریه می کنم. به نسبت خودم زیاد. احمدعلی ساعت 8:17 PM نوشت 0 حرف Friday, September 01, 2006
● مث همیشه نشسته بودم قبل از دیدنش حس بگیرم، که از دستم در رفت.
مث خیلی قدیما، دست و پام شروع کرد به لرزیدن و بغض و صورت سرخ و اضطراب. تجربه فوق العاده ای بود، به خصوص با یه ذره گریه دیشب، بعد از دیدن Meet Joe Black. It's hard to let go... احمدعلی ساعت 2:00 PM نوشت 0 حرف
● "بله... هم نمازش رو میخونه ماشالّا، هم مشروبش رو میخوره... خلاصه خیلی جوونِ کاملیه."
........................................................................................از اینجا. احمدعلی ساعت 1:52 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |