قلعه تاناتوس |
Sunday, October 29, 2006
● دوس دارم باز بلند بلند بخونم که "یَرِگه کار مو و تو دِره بالا مِگیره...".
........................................................................................حیف که انگیزه اش نیست دیگه. حیف! احمدعلی ساعت 3:27 PM نوشت 0 حرف Saturday, October 28, 2006
● مجنبی (که لینکش این کنار هست) نوشته که :
........................................................................................دوست نازنینی زمانی می گفت: ّ آدم ها تنها به دنیا می آن و تنها زندگی می کنن. تا وقتی اینو یاد نگیری، نمی تونی دوستی پایداری با کسی داشته باشی.....ّ این خیلی به نظر من مهمه. و من سوء استفاده می کنم ازش برای فکر کردن به شباهت های روانکاوی و اقتصاد که این روزها لذت عمیقی ازش می برم (هرچند تو هردوشون فسقلی ام). ربطش اینه که به نظر من همین تنهاییه که باعث میشه اصولاً برای آدمها فقط افزایش مطلوبیت شخص خودشون مهم باشه. یادمه یکی از دوستان دیروز از عبارت "فرهنگ سازی" استفاده کرد که این جمله رو کوبیدم تو سرش. واسه این گفتم "سوء استفاده". اصلاً فهمیدی؟ پ.ن: اگه این دوستان اقتصاد خون مقاله یا کتابی در مورد ارتباط این دو تا سراغ دارن خوشحال میشم معرفی کنن، وگرنه مجبورم خودم کتاب بنویسم! احمدعلی ساعت 1:51 AM نوشت 3 حرف Thursday, October 26, 2006
● گفته ام شاید قبلاً، گاهی چشم های یعضی آدمها یه پیام کاملاً واضح برام می فرستن: بیا بازی کنیم.
........................................................................................یا شاید "بگرد تا بگردیم". ببینیم کی حریف اون یکی میشه؟ بجنگیم. مثلاً الان سه تا از استادای دانشکده که لیسانس برق و مکانیک شریف بودن این حس رو بهم میدن. باور کن انگار حرف می زنن با من، تو همون برخورد اول. احمدعلی ساعت 9:18 PM نوشت 0 حرف Tuesday, October 24, 2006
● یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی
........................................................................................غمخواره یاران شد، تا باد چنین بادا هم باده جدا خوردی، هم عیش جدا کردی نک سرزده مهمان شد، تا باد چنین بادا احمدعلی ساعت 7:53 PM نوشت 0 حرف Sunday, October 22, 2006 ........................................................................................ Thursday, October 19, 2006
● درسته که الان عصر پنجشنبه است، ولی حالم کاملاً خوبه. کار می کنم و درس می خونم. اینو گفتم که فکر نکنی این چیزایی که دارم می نویسم نتیجه دپرشن موضعیه!
........................................................................................من جداً کم آوردم. به لطف بیوشیمی و فارماکولوژی و علومی از این دست، عموماً نه ناراحتم و نه مضطرب. به همه کار هم می رسم. ولی کم آوردم. روز به روز، بعد از هر بار تحلیل، بیشتر می فهمم که چقدر روانم پوسیده اس. این کلمه خیلی خوب بیان می کنه حقیقتو. پوسیده. توش دو تا فرایند تعریف میشه که همه چیزهای دیگه، از عشق بگیر تا علم و کار، در راستای اونان. این دو تا فرایند غالب هم خیلی به هم نزدیکن: کشتن و کشته شدن. داغونم، می دونی؟ خراب. یه بناییه که هر کار می کنم بهتر نمیشه. من فقط هی دارم سعی می کنم بهتر بشناسمش، و خیلی خوب میشناسمش. خیلی خیلی بیشتر از چیزی که بیشتر شماها در مورد خودتون می دونید، من در مورد خودم می دونم. ولی چه فایده؟ دستم بسته است... روزم به ناخودآگاه نمی رسه رفقا، هرچقدر هم که فعال برخورد کنم. احمدعلی ساعت 5:13 PM نوشت 3 حرف Tuesday, October 17, 2006
● دیر شده شاید. عمران صلاحی رو نمی شناختم. فقط در حد یک اسم. ولی وقتی خبر مرگش رو شنیدم، حس کردم که من این موجود رو یه جایی دیدم. یه صحبت شاید، یا یه سخنرانی.
........................................................................................تا اینکه این رفیقمون نوشت که عمران همونی بود که اون جوک توپ رو وسط اون همه دختر و پسر گفت. تو اون مجلس یادنامه شاملو، که اولش نوار گذاشتن، که قرار بود آیدا بیاد (اومد؟). همون جوکی که یهو سالن رو فرستاد رو هوا، که اون دختره که من از قیافش خوشم میومد بعدش شده بود عین لبو، که حتی من بچه کوچولو هم خجالت کشیدم. خدایش... پ.ن: واسه یادگاری هم که شده، جوک رو می نویسم. با عرض شرمندگی از دوستان پاستوریزه. یارو میمیره اون دنیا بهش میگن تو بهشتی هستی میبرنش بهشت. روز اول با مته و دریل میآن سراغش فرشته ها. طرف میگه اینا واسه چیه؟ میگن میخوایم سرتو سوراخ کنیم دور سرت هاله بذاریم. [اون موقع هنوز هاله رئیس جمهور نشده بود!] فرداشم باز با مته و دریل میآن. میگه باز چیه؟ می گن میخوایم کتفاتو سوراخ کنیم بال بذاریم برات. میگه آقا من اصلا نمیخوام. ببرینم جهنم. میگن نمیشه. اونجا خطرناکه. چوب کاریت میکنن. میگه عیبی نداره عوضش سوراخشو خودم دارم! احمدعلی ساعت 9:46 PM نوشت 1 حرف Monday, October 16, 2006
● ضمن تشکر بسیار زیاد از استاد عزیز آشفته به خاطر درست کردن کامنت دونی این وبلاگ، بدینوسیله اعلام می گردد که هرکی از این به بعد کامنت نذاره نامرد و فلانه.
........................................................................................قابل توجه همه عزیزانی که از این بهانه ها می آوردن. احمدعلی ساعت 6:59 PM نوشت 2 حرف Saturday, October 14, 2006
● از قدیم، یه اصل بدیهی این بوده که سوسکه می گفته قربون دست و پای بلوری بچه ام برم...حالا اگه مامان آدم بیاد به پسر بزرگش بگه "البته من یکی دو تا دختر خوب سراغ دارم...ولی از سر تو زیادن!" (تأکید روی جمله دوم)، اون بچه سوسکه باید خیلی کارش درست باشه.
........................................................................................نه؟ احمدعلی ساعت 5:56 PM نوشت 1 حرف Sunday, October 08, 2006
● حس خیلی خوبیه، وقتی تو یه لحظه تصمیم می گیری که یه حرفی بزنی، بعد ناگهان فکر می کنی که اگه نگی بهتره، و نمیگی، و تا ده دقیقه حال می کنی که چه خوب شد نگفتی.
........................................................................................احمدعلی ساعت 3:55 PM نوشت 0 حرف Saturday, October 07, 2006 ........................................................................................ Thursday, October 05, 2006
●
........................................................................................Moonlight and vodka, takes me away, Midnight in Moscow is lunchtime in L.A, Ooh play boys, play... احمدعلی ساعت 8:46 PM نوشت 0 حرف Wednesday, October 04, 2006
● خواندن در مورد Castration Anxiety از اوجب واجبات زندگی هر مردی (و شاید هر زنی) است.
........................................................................................نقطه. احمدعلی ساعت 6:04 PM نوشت 0 حرف Tuesday, October 03, 2006
● این رو بخونید.
ما که جزو آدمهای خوب شهر نیستیم، لا اقل تبلیغ کنیم برای کار قشنگ یه دوست خوب. احمدعلی ساعت 7:15 PM نوشت 0 حرف
● ارنست جونز (یکی از حواریون فروید) یه جمله خوبی داره. میگه سه نفر تو تاریخ به نارسیسیزم بشر ضربه سختی زدن: کوپرنیک که زمین رو از مرکزیت جهان انداخت، داروین که انسانی که رو که فکر می کرد اشرف مخلوقاته برگردوند وسط حیوونا، و فروید که آخرین ابزاری که انسان برای خودش بدیهی فرض می کرد - آگاهی مطلق - رو ازش گرفت و گفت که این طورا هم نیست...
........................................................................................دیروز همش فکر می کردم که ضربه چهارم چی خواهد بود؟ به یه نتیجه ای رسیدم که نمی تونم بگم، ولی منتظرش می مونم. البته همش تصوّره. منم که ذهنم مث تو حساب و کتاب نداره. احمدعلی ساعت 3:20 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |