قلعه تاناتوس |
Wednesday, August 25, 2004
● خیلی خسته ام.
قراره یه هفته خودمو خاموش کنم...برم شمال. پیش همه. و شاید با یه عالمه انرژی برگردم. شاید. احمدعلی ساعت 2:34 AM نوشت 0 حرف
● چه دانستم که گردابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام در اندازد میان قلزم پرخون؟ احمدعلی ساعت 2:21 AM نوشت 0 حرف
● یه جایی رو سراغ داری که یه پسر گنده با 184 سانت قد و 84 کیلو وزن بتونه ساعت 2 نصفه شب توش قایم بشه؟
لازم نیست زیاد بزرگ باشه...یه سوراخ کوچیک کافیه...وسط برف، یا شن...تا سرش رو بکنه اون تو... یه جایی که هیچکس نبیندش...حتی خودش... اونوقت میتونه بگیره راحت بخوابه. احمدعلی ساعت 2:16 AM نوشت 0 حرف
● دیدم به خواب نیمه شب، خورشید و مه را لب به لب...
خیال بد چیزیه. بد تر از خواب بد(که من تقریباً نمی بینم)، رؤیای بیداریه. گاهی اوقات نفسم بند میاد. احمدعلی ساعت 2:03 AM نوشت 0 حرف
● البته گفتنش درست نیست...و حتی فکر کردن بهش...
........................................................................................ولی...این طبقه هشتم گاهی اوقات واقعاً وسوسه انگیز میشه...ارتفاع زیاد...سقوط آزاد با یه منظره قشنگ...و همه چیز در عرض چند ثانیه... *کاملاً چرند گفتم.تا حالا فکر همچین کاری هم به ذهن من نرسیده...و نخواهد رسید. ولی تراژدی قشنگی میشه، نه؟ *یو ها ها ها... احمدعلی ساعت 1:55 AM نوشت 0 حرف Tuesday, August 24, 2004
● بالاخره امتحان شهر هم قبول شدم...هر چند که تمام مدت ترمز دستی بالا بود(!)، و هرچند که موقع پیاده شدن ماشین رو خاموش نکردم و...
........................................................................................به هرحال، گواهینامه برای من معضل بزرگی بود.خیلی به خاطر نداشتنش به خودم توسری زدم. حالا من خود مایکل شوماخرم. احمدعلی ساعت 2:14 PM نوشت 0 حرف Sunday, August 22, 2004
● بعد از قبول شدن تو امتحان آیین نامه، حس می کردم خود مایکل شوماخر هستم.
احمدعلی ساعت 11:15 PM نوشت 0 حرف
● خوبه...احساس می کنم کم کم دارم تحلیلگر قدری میشم...
........................................................................................یعنی مطمئنم خیلی چیزها در مورد نوع انسان میدونم که اکثر قریب به اتفاق آدمها نمی دونن...مگه اینکه اونام اینکاره باشن... بالاخره یه مدت طولانی رفت و آمد و سر و کله زدن با آدمهای افسرده و مانیک و خودشیفته و هوموسکژوال باید یه فایده ای داشته باشه...نه؟ *به این میگن خودشیفتگی...یا خود بزرگ بینی...یا چیزی از این دست! احمدعلی ساعت 11:03 PM نوشت 0 حرف Wednesday, August 18, 2004
● در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت و به ناخنهاي خون آلود روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد از ميا برده ايت طوفان نقش هايي را كه به جا ماند از كف پايش گر نشان از هركه پرسي باز بر نخواهد آمد آوايش آن شب هيچكش از ره نمي آمد تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود كوه، سنگين، سرگران، خونسرد باد مي آمد، ولي خاموش ابر پر مي زد، ولي آرام ليك آن لحظه كه ناخنهاي دست آشناي راز رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز رعد غريد، كوه را لرزاند برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند امشب، باد و باران هردو مي كوبند باد خواهد بركند از جاي سنگي را و باران هم خواهد از آن سنگ نقشي را فروشويد هردو مي كوشند، مي خروشند ليك سنگ بي محابا بر ستيغ كوه مانده بر جاي استوار انگار با زنجير پولادين سالهاست آن را نفرسوده است كوشش هرچيز بيهوده است كوه اگر بر خويشتن پيچد سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت در شبي تاريك سهراب *... احمدعلی ساعت 9:39 PM نوشت 0 حرف
● يه پير مرد نازنين تو فاميل ما بود كه معدن همه جور بيماري بود.ديابت و قلب و هزار تا كوفت و زهر مار ديگه...
........................................................................................هفته پيش به رحمت خدا رفت. بر اثر تصادف. احمدعلی ساعت 8:59 PM نوشت 0 حرف Tuesday, August 17, 2004
● اوضاع غريبيه...كلي از رفقا دارن پشت سر هم عروسي مي كنن... محض رضاي خدا يه نفر هم منو دعوت نمي كنه!
........................................................................................احساس مي كنم فراموش شدم! احمدعلی ساعت 6:55 PM نوشت 0 حرف Sunday, August 15, 2004
● من برعکس تقریباً همه آدمهای جوونی که میشناسم، به هیچ وجه دوست ندارم برگردم به دوران کودکی و به قول همه احساسات پاک و...
........................................................................................به نظرم زندگی بچه ها احمقانه تر و مسخره تر از اونیه که یه آدم بخواد برگرده به اون دوران... اینجوری زندگی خیلی بهتره. احمدعلی ساعت 12:18 AM نوشت 0 حرف Friday, August 13, 2004
● داشتم فکر می کردم این روزا چه کلمه ای بهتر از هرچیز دیگه منو توصیف می کنه، و بعد از مدتی کشف کردم: happily frustrated...
البته این شد دو کلمه.جور دیگه ای به ذهنم نمی رسه. احمدعلی ساعت 6:36 PM نوشت 0 حرف
● جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم احمدعلی ساعت 6:33 PM نوشت 0 حرف
● منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت، جان بر جانانه شد خوبم. احمدعلی ساعت 6:30 PM نوشت 0 حرف
● منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
........................................................................................دل بر دلدار رفت، جان بر جانانه شد خوبم. احمدعلی ساعت 6:30 PM نوشت 0 حرف Wednesday, August 11, 2004
● دستگيري نويسنده وبلاگ غيراخلاقي
روزنامه «رسالت» از دستگيري دو وبلاگنويس مستهجن خبر داد. اين روزنامه آورده است: شنيده شده، در پي راهاندازي يك وبلاگ مبتذل و مستهجن در شبكه اينترنت، از سوي دستاندركاران ذيربط، اقدامات پيگيرانهاي صورت گرفت و فرد وبلاگنويس و يك نفر همدست وي، دستگير شدند. متهم اصلي اين پرونده، اعتراف كرده، فعاليت خود را با حمايتهاي موجود در دانشكدههاي مختلف دانشگاه تهران، انجام ميداده است. سایت بازتاب *شانس بزرگی که آقایون اصلاح طلب آوردن اینه که دشمنانشون ظاهراً احمق تر از اونی هستن که بشه تصور کرد! یکی نیست بگه آخه الاغ! وبلاگ چه ربطی به دانشگاه داره...اونم "حمایت های موجود در دانشکده های مختلف دانشگاه تهران"... احمدعلی ساعت 2:39 AM نوشت 0 حرف
● حسین پناهی بزرگ و دوست داشتنی مرد.
هیچ بازیگری اینقدر منو جذب نمی کرد. خدایش بیامرزاد. احمدعلی ساعت 2:24 AM نوشت 0 حرف
● خوبی قضیه اینه که از اول خودمو مقید کردم که به هیچ وجه یه نوشته رو پاک نکنم، و گرنه نصف چرندیات این وبلاگ تا حالا پریده بود.
احساسات لحظه ای احمقانه ای که تنها فایده اش ناراحت کردن خودم و دیگرانه. کلاً هیچ کس نباید این حرفها رو جدی بگیره. *یه موقعی تصمیم گرفته بودم که این نوشته ها رو پرینت کنم، بعد چند تا نمودار مربوط به اوضاع و احوالم از روش بکشم...و در صورت امکان تحلیل کنم. مطمئنم که هیچ مهندس برقی نمیتونه اسیلاتوری دقیقتر از من بسازه. احمدعلی ساعت 2:19 AM نوشت 0 حرف
● من یه جایزه اساسی میدم به کسی که بتونه عبارت ".blogspot.com" رو سریعتر از من تایپ کنه.
اینم یه جور اعتیاده...به وبلاگ خوانی. احمدعلی ساعت 2:14 AM نوشت 0 حرف
●
-We are the middle children of history, with no purpose or place. We have nogreat war, no great depression. The great war is a spiritual war. The great depression is our lives. We were raised by television to believe that we'd be millionaires and movie gods and rock stars... but we won't. And we're learning that fact. And we're very, very pissed-off. اگه Fight Club رو ندیدین، از صمیم قلب براتون متأسفم، و ضمناً به حالتون حسودیم میشه. متأسفم برای اینکه تا حالا یه شاهکار سینمایی رو ندیدین، و حسودیم میشه برای اینکه این فرصت رو دارین که برای اولین بار ببینیدش، و شوک زده بشید، و عمیقاً لذت ببرید... احمدعلی ساعت 2:10 AM نوشت 0 حرف
●
گرچه ما بندگان پادشهیم پادشاهان ملک صبحگهبم
گنچ در آستین و کیسه تهی جام گیتی نما و خاک رهیم هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقه گنهیم شاهد بخت چون کرشمه کند ماش آیینه رخ چو مهیم شاه بیدار بخت را هرشب ما نگهبان افسر و کلهیم گو غنیمت شمار صحبت ما که تو در خواب و ما بدیده گهیم شاه منصور واقف است که ما روی همت به هر کجا که نهیم دشمنان را زخون کفن سازیم دوستان را قبای فتح دهیم رنگ تزویر پیش ما نبود شیر سرخیم و افعی سیهیم وام حافظ بگو که باز دهند کرده ای اعتراف و ما گوهیم *ما...شیر سرخیم و افعی سیهیم! احمدعلی ساعت 1:28 AM نوشت 0 حرف
● داشتم فکر می کردم که نمی دونم بزرگ شدن انسان در طول تاریخ، یا عالم شدنش، یا منطقی شدن... یه ضرر بزرگ براش داشته.
........................................................................................اینکه دامنه خیالش به شدت محدود شده. مثلاً تو دوران بچگی برای خود ما خیلی ساده بود که تو ذهنمون بریم به لی لی پوت، یا سوار قالیچه پرنده بشیم، یا بریم به جنگ دیو سیاه و بکشیمش... همه چیز میتونست واقعی باشه، و لذت بخش، و لذت بخش، و لذت بخش. ولی حالا، هر وقت همچین چیزی میاد تو ذهنمون سریع هزار تا کوفت و زهرمار منطقی میاد جلو... و دیگه از اذت خیال خبری نیست! ولی من تازگی یاد گرفتم که این لذت رو شبیه سازی کنم...یعنی سوار اسب بشم و برم تو یه دنیای دیگه، که منطق توش وجود نداره... احمدعلی ساعت 1:19 AM نوشت 0 حرف Saturday, August 07, 2004
● انسانیت عریان.
روح عریان. تنهایی عریان. احساسات عریان. خشم عریان. فکر عریان. قراره تحمل ناپذیر تر از قبل بشم، مگه شاید برای اونایی که منو میشناسن...که قطعاً قرار نیست تعدادشون از همین چهار پنج نفر فعلی بیشتر بشه...و این یعنی همون مرگ مطلوب. شاید خیلی وحشی تر از قبل...یا خیلی حیوون تر... احمدعلی ساعت 11:15 PM نوشت 0 حرف
● من بی می ناب، زیستن نتوانم
........................................................................................بی باده کشید بار تن نتوانم من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم احمدعلی ساعت 11:09 PM نوشت 0 حرف Thursday, August 05, 2004
● باز هم:
........................................................................................چرا از اینکه به رؤیای آن پرنده خاموش خبر از باغات آینه آورده ام سرزنشم می کنید؟ خوب به فرض که در خواب این چراغ هم گریه ام گرفت باید بروید تمام این دامنه را تا نمی دانم آن کجا پر از سایه سار حرف و حدیث کنید؟ یعنی که من فرق میان دعای گریه و گیسو بران باران را نمی دانم؟ خسته ام، خسته، ری را! *نه! حسته نیستم، عمراً. *درجه حیوانیت من روز به روز داره میره بالا! تا دیر نشده برای آخرین بار احمدعلی آدم(!!) رو زیارت کنید... *مشکل حکایتیست که تقریر می کنند... احمدعلی ساعت 8:23 PM نوشت 0 حرف Wednesday, August 04, 2004
● خیلی ساده...
........................................................................................جلوی دانشکده صنایع یه میدون کوچیک هست که فقط یه راه بهش وارد میشه.دورش پر نیمکته. خیلی ساده رفتم اونجا.دو تا سیگار کشیدم.بلند شدم.چهل و پنج دقیقه تمام در حالی که فقط به زمین نگاه می کردم، دایره ای به شعاع حدود دو متر رو دور زدم...و فکر کردم...وفکر کردم...وفکر کردم. و تصمیم گرفتم که برگردم به یک سال پیش. و صبح تا شب با لذت مرگ زندگی کنم. ولی این بار بدون افسردگی. و الان زندگی برام رنگ قشنگی داره! احمدعلی ساعت 12:42 AM نوشت 0 حرف Monday, August 02, 2004
● یه خواننده نسبتاً خوش صدا توی تلویزیون میخونه:
زلف پر خم آفرید، اونکه آدم آفرید ... بعد یهو تصویر یه دختر بچه رو نشون میده که داره نماز میخونه! تلویزیون جمهوری اسلامی این قدرت رو داره که از مفهومی مثل نماز برای ابتذال هرچیزی استفاده کنه. اینا یا واقعاً نمی فهمن، یا... احمدعلی ساعت 10:33 PM نوشت 0 حرف
● و من حس نمکی رو دارم که داره تو آب حل میشه.
یه قاشق گنده داره مرتب محلول رو هم میزنه. من ذوب میشم. من حل میشم. من ...تموم میشم. *این اصلاً یه حس بد نبود. احمدعلی ساعت 10:18 PM نوشت 0 حرف
● ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
........................................................................................مست است و در حق او کس این گمان ندارد احوال گنج قارون کایّام داد بر باد در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد *یه بار دیگه با تمرکز بخونیدش. احمدعلی ساعت 10:13 PM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |