قلعه تاناتوس |
Thursday, September 30, 2004
● به شدت احساس حس کنم يه نفر قراره بميره...يه آدم عزيز.
........................................................................................حتي گاهي حس مي کنم مي دونم کيه. گاهي هم فقط يه حس کلي. اين بده. احمدعلی ساعت 8:28 PM نوشت 0 حرف Tuesday, September 28, 2004
● يه كار توپ دارم انجام ميدم.
قراره تو يه مسابقه در سطح دانشگاههاي كشور شركت كنم. شماها هم ميتونيد. اسمش هست: مسابقه سراسري بهداشت روان...(تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل) براي دريافت سؤالات ميتونيد به مركز مشاوره دانشگاه مراجعه كنيد. *تقلب نمي رسونم! التماس نكنين...بالاخره بعضي چيزهاي مضر بايد گاهي يه سودي هم برسونن ديگه! احمدعلی ساعت 8:17 PM نوشت 0 حرف
● من مي خورم و هركه چومن اهل بود
مي خوردن من به نزد او سهل بود مي خوردن من حق ز ازل مي دانست گر مي نخورم، علم خدا جهل بود احمدعلی ساعت 7:58 PM نوشت 0 حرف
● داشتم يه آهنگ خيلي قشنگي گوش مي كردم.خواننده يه خانم متشخص و فهيم فرنگي بود.
مي گفت من خيلي تو رو دوست دارم، مي دونم كه تو هم عاشق مني، مي دونم كه براي من مي ميري و....ولي، "please try to understand"، من بايد تو رو ترك كنم، ديگه نمي تونم با تو بمونم، دستهاي منو بگير... و من كشف كردم كه اگه اين جمله معروف "please try to understand" نبود، اكثر زنان اين دنيا حداقل در دوران جوونيشون بايد چندين دفعه از شدت خجالت آب بشن برن تو زمين... ميگين نه، يه نگاهي به دو رو بري ها بكنين! *اين كشف خودمه و patent داره. احمدعلی ساعت 7:51 PM نوشت 0 حرف
● اتفاقات جالبي داره توي ماهتاب ميفته.
........................................................................................يه نفر كه به قول خودش يه عاشق متنفره داره يه حرفاي توپي مي نويسه، يه عده از نوابغ هم دارن سعي مي كنن بشناسنش. توصيه مي كنم دنبال كنيد. احمدعلی ساعت 7:33 PM نوشت 0 حرف Sunday, September 26, 2004
● گفتند:غروب سه شنبه ، زمستان بود، هفتم دي،
........................................................................................تو پرستوي خيسي را در آستين خود به خانه آوردي! گفتم: انکار نمي کنم. گفتند: و صبح روز بعد، چيزي شبيه يک پرنده عاشق هم از بام خانه شما به جانب دريا برخاست! گفتم:انکار نمي کنم. گفتند: تو در تجمع قليلي تراده مبهم، پي معناي ديگري گويا مشتي وااژه از کف آسمان چيده اي! گفتم: انکار نمي کنم. گفتند: تو! پدر سوخته پريشان! تو...! عامل اعتماد آينه به آواي فانوسکي بر ايوان شب بودي! گفتم: انکار نمي کنم. گفتند: همگان مي گويند تو بدگمان ترين مزاحم مظنوني، دهان تو از عطر يک پياله شير لبريز است! گفتم: انکار نمي کنم. گفتند: حوالي يک تغزل تاريک، يا شايد کنار حوض همسايه، براي آن ماهي کوچک بي رفيق از کرانه دريا ترانه مي خواندي! گفتم: انکار نمي کنم. گفتند: از ميان تمامي قبور، تو در پي گوري گمنام آهسته در آستين خويش مي گريستي! گفتم: انکار نمي کنم. گفتند: تو از گمان گلداني خشک خبر به باغچه باران بردي! گفتم: امکار نمي کنم. گفتند: براي پياله خردي، ترانه از شکفتن فردا سروده اي، تازه تو را در آينه، به پچپچه دريا و دريچه ديده اند! گفتم: انکار نمي کنم. گفتند: به اتهام يک تغزل ممنوع، هزار حرف تازه از تکلم شتيلا سروده اي! گفتم: انکار نمي کنم. گفتند: بس است! گمان نمي کني که در انکار عشق صاحب نوعي سکوت مقدسي؟ گفتم: انکار نمي کنم. گفتند: بنويس! بنويس که تقدير نانوشته خويش را انکار نمي کنم! نوشتم: انکار نمي کنم! و همسراياني غريب از پس ديوارهاي جهان زمزمه کردند: "شاعران بزرگ گويا چنين زيسته اند!" سيد علي صالحي احمدعلی ساعت 8:32 PM نوشت 0 حرف Tuesday, September 21, 2004
● ميگن رشتيه ميره خونه، مي بينه يه سبيل كلفت اونجاست...
ميره سر زنش داد ميزنه : "از فردا پارك هم برو، سينما هم برو..."!!! حكايت منه... احمدعلی ساعت 8:08 PM نوشت 0 حرف
● "بياييد پاي كوبان فرق زن و مرد را توي چشم فمينيست ها فرو كنيم
با حرارت نظرشان را درباره ناقص العقل بودن زنها بپرسيم و شيهه كشان ارضا شويم" استامينوفن *من نگفتم كه! احمدعلی ساعت 8:05 PM نوشت 0 حرف
● تازگيها وقتي ميرم رسانا، ميشينم يه ساعت براي هركي اونجاست فال سعدي مي گيرم.
اون ينده خدا (سعدي) هم كه بدجوري پته مردم رو ميريزه رو آب. احمدعلی ساعت 8:01 PM نوشت 0 حرف
● آن تلخ وش كه صوفي ام الخبائثش خواند
اشحي لنا و احلي من قبلة العذارا احمدعلی ساعت 7:53 PM نوشت 0 حرف
● هر دفعه كه توي گروه صحبت مي كردم، همه به من فحش مي دادن:
........................................................................................پسره گه بيشعور عوضي خودشيفته... (با كلي سانسور!) ولي اين دفعه، همه بهم خنديدن. مسخره كردن. يه جورايي هو كردن. و من جداً لذت بردم. خيلي وقتها يه كاري مي كني كه از نظر خودت كاملاً منطقي و معقوله، ولي وقتي چند تا آدم باهوش از بيرون نگاه مي كنن و شايد فقط از ديد خودشون قضيه رو توصيف مي كنن، مي فهمي كه چقدر بي شعوري، چقدر احمقي، چقدر... *در اين لحظه همه آدمهاي دنيا رو دوست دارم. *هر اتفاقي كه بيفته ، از اين كانسپت كه من آدم فوق العاده ضايعي هستم تغييري ايجاد نمي كنه. احمدعلی ساعت 7:44 PM نوشت 0 حرف Monday, September 20, 2004
● علي يه نابغه بي ادبه.
........................................................................................كلاً خوندن وبلاگش به همه جوانان با ادب و بي ادب توصيه ميشه. كاملاً واضحه كه اون متنها رو يه آدم خيلي باهوش نوشته. علي گله. من خيلي دوسش دارم. احمدعلی ساعت 8:08 PM نوشت 0 حرف Wednesday, September 15, 2004
● هيچوقت٬ هيچوقت٬ هيچوقت...
نشد که مثل ديشب بدون شماها برم درکه و دربند و... و يه بغض سنگين تموم ذهنم رو پر نکنه. حتي با خونواده. همتونو اين هوا دوست دارم. احمدعلی ساعت 10:45 PM نوشت 0 حرف
● قشنگ:
ندارم دستت از دامن مگر در خاک و آن دم هم چو بر خاکم روان گردي بگيرد دامنت گردم خيلي قشنگ. احمدعلی ساعت 10:38 PM نوشت 0 حرف
● ممکنه بشه گذاشتش به حساب خودخواهي...
........................................................................................ولي... هيچوقت نمي دونستم دعاي خير براي يه نفر ميتونه تا اين حد لذت بخش و آرامش دهنده باشه. احمدعلی ساعت 10:36 PM نوشت 0 حرف Monday, September 13, 2004
● سؤال بزرگ:
يا ايها الانسان! ما غرک بربک الکريم؟ اي انسان! چه چيز تو را به پروردگار کريمت غره کرد؟ احمدعلی ساعت 1:35 AM نوشت 0 حرف
● کار جالبيه که آدم با يه آدم جالب٬ از پشت دريچه اخلاق و مذهب حرف بزنه.
بدون تعارف. اونوقت ممکنه چيزهاي جالبي دستگيرش بشه. احمدعلی ساعت 1:30 AM نوشت 0 حرف
● در اين لحظه ٬و شايد فقط در همين لحظه٬ نگاه من به زندگي اين طوريه:
(با لهجه رشتي) تفنگش خرابه. فشنگم نداره. منم که خوابم. *اگه کسي از دوستان تصادفاْ جکش رو نشنيده بياد براش تعريف کنم. احمدعلی ساعت 1:28 AM نوشت 0 حرف
● جهان گر جمله از من رفت گو رو
ز مشتي خاک ريزم طرحش از نو من دارم چيزهاي جالبي ياد مي گيرم. احمدعلی ساعت 1:25 AM نوشت 0 حرف
● Living in this fantasy
........................................................................................Working with reality I have come back here again To touch the sun and feel the rain احمدعلی ساعت 1:02 AM نوشت 0 حرف Thursday, September 09, 2004
● ياد مکالمه اي افتادم.
حسين يه بار مي گفت که آدم وقتي به کمال برسه، به مرگ رسيده. و من که در جواب گفتم تا وقتي سيگار هست، هيچ دليلي براي مردن اين انسان کامل وجود نداره. و الان مي فهمم که کاملاً درست گفته بودم. احمدعلی ساعت 1:44 AM نوشت 0 حرف
● اين روزها، گاهي چيزهاي ساده، صحبتهاي ساده، چنان مي سوزاندم که...
احساس درد مي کنم.در قلبم. و لذت مسخره اي همراه با اين درد هست که مي خواهم صد سال سياه نباشد.شايد مثل لذت کسي که فلج شده.يا عزيزي از دست داده...يا شايد مدتها با مرگ زندگي کرده... براي اين پسرک دعا کنيد. خدا مي داند به کجا مي رود. فقط خدا. احمدعلی ساعت 1:38 AM نوشت 0 حرف
● به شدت دوست دارم برم تو يه دپرشن عميق...حيف که امور فيزيکي و شيميايي نميذارن.
حالا موندم تو مد کجدار و مريز، يعني اعصاب خراب ولي انرژي کار. مارماهي خنگ. نه راندمان خوب دارم، و نه توان خاموش شدن. شدم يه ماشين با loss زياد...و کاملاً خنگ. احمدعلی ساعت 1:11 AM نوشت 0 حرف
● موجودات کوچک و حقيري هستيم با ادعاي زياد ...فکر مي کنيم خوبيم، شايد پاکيم، شايد ...
........................................................................................شايد چيزهايي از زندگي فهميده ايم، شايد موفقيم، شايد مي دانيم، شايد از مردن نمي ترسيم، شايد... هيچ نيستيم، و به قول دوستي فرياد "انا الحق" مان گوش فلک را کر مي کند... هيچ نيستي پسر...پر کاهي هم... هيچ. احمدعلی ساعت 1:03 AM نوشت 0 حرف Tuesday, September 07, 2004
● از وبلاگ درای:
........................................................................................"تيغ جراحی می دانی چه تيز است؟ زود با آن آشنا شدم. به گمانم سال اول راهنمايی بودم. سر آزمايشگاه تشريح که يک فعاليت فوق برنامه زيست شناسی بود. فعاليت خوبی بود. معلممان گفتند يک قلب تهيه کنيد. از مادرم پرسيدم از كجا بياورم؟ مادرم گفتند: "مردم کوچهبازار بهش ميگن دل. برو فروشگاه سر کوچه يکی بگير." سر آزمايشگاه از روی يک سری تابلوی نقاشی شده برايمان توضيح دادند كه بطن راست و چپ چيست و نيز کارکرد دهليزها. توضيح دادند که سرخرگ و سياهرگ و مويرگ چه میکنند و نقش آئورت را تبيين کردند و سيستمهای قلب و .... بعد معلممان گفت حالا با تيغ جراحی قلب را باز كنيد تا ببينيد درون آن چگونه است... او به ما گفت قلب را بررسی كنيد. بلد نبوديم اما. کودک بوديم. شروع كرديم ولي. بی محابا. تا معلم به پای ميز من برسد٬ كارم تمام شده بود. ميدانی آخر... تيغ جراحی تيز بود. راحت میبريد. همين كه تيغ را ميگذاشتی روی دهليز٬ تا ته بطن را كاويده بودي. آئورت را كه ميخواستی وابرسي٬ قلب دو نيم شده بود... تيغ جراحی تيز بود آخر... از دهليز تا بطن راهی نبود. مخصوصا برای يک کودک ناشی که يک تيغ تيز جراحی دستش باشد! تا معلم به پای ميز من برسد٬ كارم تمام شده بود. وقتی رسيد بهت زده شد. با خنده گفت :" چيكار كردی با اين؟ اينكه چيزی ازش نمونده.. فکر نميکنم اين ديگه به درد بخوره..." راست ميگفت. ديگر هيچ كدام از اجزاءش قابل تشخيص نبود. پاره پاره كرده بودمش! ديگر به يک تکه گوشت چرخکرده شبيهتر بود تا قلب. معلممان با خنده گفت: "اين چيزی كه من ميبينم٬ فقط به درد كباب كردن ميخوره!" نگريستمش. راست میگفت البته. كبابش كرديم." احمدعلی ساعت 1:03 PM نوشت 0 حرف Saturday, September 04, 2004 ........................................................................................
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |