قلعه تاناتوس |
Saturday, December 31, 2005
● چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دلحستگی زایل به مرهم کی شود؟ غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم تا تو از در درنیایی، از دلم غم کی شود؟ خلوتی می بایدم با تو، زهی کار کمال ذره ای هم خلوت خورشید عالم کی شود؟ احمدعلی ساعت 9:55 PM نوشت 0 حرف
● همه موجودات و مکاتبی که برای آدم ها دستورالعمل اخلاقی صادر می کنن، چه مذهبی و چه غیر مذهبی، یه سری اصولی رو بدیهی فرض می کنن (طبیعاتاً!).
........................................................................................یکی از این اصول خیلی توجه منو جلب کرده به خودش.مدتهاست. مونده ام کدوم ابلهی اولین بار اینو بدیهی فرض کرد که زندگی خانوادگی باید پایدار باشه و بودنش خوبه، که بعد یه مشت ابله تر از خودش بر این مبنا اصول اخلاق و زندگی طراحی کنن. الان خیلیا، چه ایرانی و چه خارجی، در توضیح انحطاط اخلاقی بشر، یکی از دلایلشون سست بودن بنیاد خانواده اس. لعنت بر همه آدمای بدیهی فرض کُن عوضی. احمدعلی ساعت 12:00 AM نوشت 0 حرف Thursday, December 29, 2005
● مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
........................................................................................یا شب و روز به جز فکر تو ام کاری هست احمدعلی ساعت 6:14 PM نوشت 0 حرف Wednesday, December 28, 2005
● اگرچه پیش خردمند خامُشی ادب است
........................................................................................به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی دو چیز طیره عقل است، دم فروبستن به وقت گفتن و ، گفتن به وقت خاموشی *پ.ن: سعدی نصیحت هم که می کنه، آدم لذت می بره.اونم من که به خون آدم نصیحت گو تشنه میشم. احمدعلی ساعت 11:49 PM نوشت 0 حرف Tuesday, December 27, 2005
● یه ربع به پنج صبح، تلاش مذبوحانه برای انجام حرکات موزون با صدای سیاوش قمیشی توی شرکت.
زندگی ای داریم ما... احمدعلی ساعت 4:37 AM نوشت 0 حرف
● به شدت، و کاملاً جدی، دنبال یه فرصتم که بعد از بستن این دو تا مناقصه لعنتی، یه هفته تموم تنهایی برم کلاردشت. رودبارک.
کلی هم فکر کردم که به چی فکر کنم. اگه وقت بشه البته...چون امروز سر کل کل با یه دوست عزیز، قرار شد که وسط زمستون تنهایی برم یخچال عَلَم رو بزنم. دوستانی که یه ذره این کاره هستن می دونن که این کار مطلقاً غیر ممکنه. کاملاً. حداکثر صبحها میرم تو فدراسیون به عکساش نگاه می کنم! احمدعلی ساعت 4:16 AM نوشت 0 حرف
● اینم یه نمونه دیگه از نارسیسیزم :
شايق در خاتمه در پاسخ به پرسشي ديگر مبني بر جايز بودن يا نبودن حضور خانمها در استاديومهاي ورزشي اذعان داشت: بستگي دارد، اگر فوتبال بانوان باشد ما هم كف ميزنيم، ولي اگر در آنجا آقاياني هم باشند كه ما را ببينند، عشق كنند و رعشه پيدا كنند، جيغ بزنند و نشئه شوند، به اعتقاد من گناه دارد و نبايد شركت كرد، چرا كه منجر به مريض شدن آقايان ميشود. اینا حرفای یه نماینده زن مجلسه.عشرت خانوم خودمون. به قول این طغرل شبهای برره، یَک مشت آدم شمپِتِ چُرمَنگ... یه مشت گوریل...یه مشت حیوون...یه مشت موجود حقیر... احمدعلی ساعت 3:04 AM نوشت 0 حرف
● یه ماهه که این فکر زده به سرم که سه تا کلمه پیدا کنم برای توصیف خودم.
........................................................................................کلی بالا پایین کردم کلمه ها رو، کلی ایده زدم سر کلاس ها. امروز بالاخره سومیش رو هم پیدا کردم...پیتزا...مهمترین خوراکی زندگی من. خشم - روانکاوی - پیتزا. اصلاً کل این قضیه که برای توصیف خودت دنبال کلمه بگردی یعنی نارسیسیزم. تا تهش برو دیگه. احمدعلی ساعت 2:49 AM نوشت 0 حرف Saturday, December 24, 2005
● چشمن به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد، خونریز را حمایت این راه را نهایت، صورت کجا توان بست؟ کش صدهزار منزل، بیش است در بدایت از هر طرف که رفتم ، جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان، واین راه بی نهایت در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه ای برون آی، ای کوکب هدایت ... عشقت رسد به فریاد. احمدعلی ساعت 9:08 PM نوشت 0 حرف
● هیچکس، هیچکس، هیچکس...بهتر از شاملو عزیز حافظ نمی خونه.
........................................................................................گداخت جان که شود کار دل به کام و نشد بسوختیم در این آرزوی خام و نشد دوست دارم فریاد بزنم. خیلی قشنگه. احمدعلی ساعت 8:59 PM نوشت 0 حرف Thursday, December 22, 2005
● یکی از کارهایی که خیلی برام مفیده، و خیلی ازش لذت می برم، اینه که بشینم یه گوشه و به دلیل خشمم از تک تک آدمهایی که متنفرم ازشون فکر کنم.
نکته جالب اینه که دلایل مشترک خیلی خیلی زیادی وجود داره. تو یکی دو مورد موندم فقط. به نظر تو شما من وحشیم؟ احمدعلی ساعت 6:44 PM نوشت 0 حرف
● برای دوستان علاقه مند به آتئیسم (Atheism)، این سایت باید جالب باشه.
یه سری بزنید. احمدعلی ساعت 3:26 PM نوشت 0 حرف
● اینم فال دیشب ما:
........................................................................................به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم؟ سخن درست بگویم نمی توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم چو باده با لب خندان به یاد مجلس شاه پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم ... خلاصه که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند...ولی کور خوندن. قضیه اینه که به درست بودن مسیری که دارم میرم نسبتاً اطمینان دارم...فقط و فقط می ترسم وقتی مُردم، ملت بگن این بیچاره هیچی از زندگی و قشنگیهاش نفهمید. احمدعلی ساعت 10:41 AM نوشت 0 حرف Wednesday, December 21, 2005
● رقابت، مفهومیه که توی روابط انسانی خیلی خیلی مهمه، و اکثر آدمها ، شاید به خاطر قبحش، ناخودآگاه بی خیالش میشن.
این خطرناکه. موقع تحلیل رقابت، باید واقعاً از حوزه بحث های منطقی خارج شد.ممکنه یه نفر با یکی دیگه احساس رقابت کنه، ولی هر ناظر خارجی، حتی خود طرف، هیچ دلیل منطقی برای این قضیه پیدا نکنن. مطلقاً هیچی. این قضیه به خصوص وقتی جنبه جنسی پیدا می کنه خیلی جالب میشه.توی مردها که خداست! مثلاً من چند مورد دیدم که یه پسری با دختری دوسته. خیلی نزدیک. رابطه جنسی با هم دارن اصلاً. ولی موقع تحلیل می بینی که این آدم همش در حال رقابته...با کی؟ با برادر یا حتی پدر دختر...و جالب تر اینه که کاملاً رقابت جنسیه.و همه اینها توی ذهن اون پسره شکل گرفته. خوب اگه معمولی به این قضیه نگاه کنی، غیر ممکن به نظرت می رسه.ولی هست، و جالبه که به هیچ وجه کم نیست! کاملاً نرماله.کاملاً (Normal با Natural خیلی فرق می کنه) اینو گفتم که برای فهمیدن این قضایا بیخود به دلایل منطقی جلو چشم اکتفا نکنی.قضیه خیلی باحال تر از این حرفاست. شاید بعداً بیشتر در این مورد نوشتم، محض تنویر افکار عمومی. احمدعلی ساعت 1:04 PM نوشت 0 حرف
● نتیجه اینکه چند سال توی شریف درس بخونی، اینه که شبی که میشینی جوجه هات رو بشمری، می بینی تعدادش شده یه عدد مختلط.
........................................................................................فاز داره. تازه بخش حقیقیش هم منفیه. ای خدااااااااااا! احمدعلی ساعت 11:59 AM نوشت 0 حرف Monday, December 19, 2005
● از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
و از تافته وجود ما پودی کو؟ در چنبر چرخ، جان چندین پاکان می سوزد و خاک می شود، دودی کو؟ احمدعلی ساعت 12:23 PM نوشت 0 حرف
● دیشب توی گروه، من یه کمی صحبت کردم، و تحلیلی شد که قسم می خورم شوپنهاور و نیچه و فروید و فروید و یونگ و آدلر و همه بزرگان دیگه توی قبر لرزیدن.
........................................................................................یه ترس جالب پیدا شد. ترس از خورده شدن. بلعیده شدن. کم آوردی؟ احمدعلی ساعت 12:13 PM نوشت 0 حرف Saturday, December 17, 2005
● پسره احمق! شرط می بندم تو عمرش هیچوقت از یه موسیقی یا شعر خوب یا یه رمان عالی لذت نبرده، اصلاً نفهمیده،...حالا اومده برای من در مورد نقش عقل در زندگی صحبت می کنه!
عوضی! احمدعلی ساعت 7:23 PM نوشت 0 حرف
● راستشو می گم. گاهی، مواقع کمی، حس می کنم که از دید آدمای دیگه(به خصوص دخترا) موجود ترسناکی هستم.
و این حس بسیار خوبی بهم میده. لازم به توضیح نیست که این هم یک جنبه خود شیفتگیه. احمدعلی ساعت 7:11 PM نوشت 0 حرف
● غروب است
........................................................................................می ترسم، مضطربم و با آنکه مث سگ می ترسم و مضطربم باز نمی دانم چه غلطی خواهم کرد... این شعر سابقاً از سید علی صالحی بود. حالا از منه. احمدعلی ساعت 5:51 PM نوشت 0 حرف Friday, December 16, 2005
● می بره اونجا
که شب سیا تا دم سحر شهیدای شهر با فانوس خون جار می کشن تو خیابونا سر میدونا عمو یادگار مرد کینه دار مستی یا هشیار خوابی یا بیدار؟ احمدعلی ساعت 5:44 PM نوشت 0 حرف
● دوستی می گفت هدفی که دین اسلام برای زندگی انسانها تعریف می کنه ، اینه: جلب رضایت معبود.
کار ندارم که واقعاً اینه یا نه. فقط میدونم که این در راستای همون وابسته پروریه، و به هیچ وجه برای من قابل تحمل نیست. تهوّع آوره. کارهای خیلی مهمتری دارم که البته هدفشون رو نمی دونم. فکر می کنم که این هدف خیالی از همون فرهنگ وابستگی ناشی شده. دین شناس که نیستم، ولی بعید می دونم این باشه...یا شایدم دوست ندارم باشه. احمدعلی ساعت 5:34 PM نوشت 0 حرف
● در بعضی موارد، آدمهایی که هر بلایی سرشون میاری واکنش منفی نشون نمیدن، مکانیزم های جالبی توی ذهنشون هست. یکیش مثلاً تلاش برای داشتن برتری اخلاقی نسبت به فرد آزار دهنده توی ذهنشونه.
........................................................................................یه مدل از رابطه شون با اون طرف میسازن، که توش خودشون در موقعیت بسیار بالاتر از تظر فکری و اخلاقی هستن. یعضی هاشون هم این کار رو می کنن که بهانه ای برای انتقام بعدی داشته باشن. چه علنی، و چه باز ذهنی. آدمایی که من دیدم، خیلی سخت مفهوم رابطه برابر رو می فهمن. خیلی سخت. ماها خیلی عقبیم از دنیا...خیلی خیلی بیشتر از اونکه فکر می کنیم. خیلی بیشتر. احمدعلی ساعت 5:25 PM نوشت 0 حرف Thursday, December 15, 2005
● خودشیفتگی منو خفه می کنه آخر. می کشه. با درد هم می کشه.
........................................................................................جالبه که خیلی کار کردم (و حتی خیلی پول خرج کردم!)برای کنترلش، ولی روز به روز دارم بدتر میشم. احساسات عجیب. نمی دونم...من همش در حال تحلیلم. می دونی. و گاهی از تحلیل بعضی فکر ها و احساسات به ظاهر ساده، یه چیزایی می بینم که از ترس مو به تنم راست میشه. این منم؟ احمدعلی ساعت 10:26 PM نوشت 0 حرف Tuesday, December 13, 2005
● یه چیزی دیدم به اسم An Atheist Manifesto. بیانیه یک بی خدا.
خوندنش کمی سخته. دقیق خوندنش. به نظر جالبه. اگه خوب بود، ترجمه می کنم و پخش می کنم تو در و دیوار دانشگاه. بدون هیچ دلیلی. اسمشو بذار خشم. احمدعلی ساعت 11:28 PM نوشت 0 حرف
● حدود یه ماهه که حس می کنم به شدت دوست دارم بی خیال کار و درس بشم کلاً، به خصوص کار، و بیفتم گوشه خونه، روی تخت، و صبح تا شب فکر کنم و کتاب بخونم و خیال.
........................................................................................اگه قدیم بود شاید این کار رو می کردم. الان به وضوح می بینم که این از جنس غریزه مرگه. میل به مرگ. اشتیاق مرگ. و خوبیش اینه که به عنوان یک خودشیفته کلاسیک از تسلیم شدن به هر صورتی بدم میاد. به هر صورتی. منجمله در مقابل مرگ.و ترس از مردن هم هست. در نتیجه بدتر از قبل سر خودمو شلوغ می کنم و استرسم بیشتر میشه و در نتیجه اشتیاق مرگ میره بالاتر و باز بدتر باهاش لج می کنم و قس علی هذا... عین این اتفاق ترم شیش افتاد. هفده واحد درس داشتم، بیست و نه واحد کلاس می رفتم. اون دفعه وسط ترم بریدم و این بساط شروع شد. امیدوارم این دفعه این طور نشه. دوستان خداوند و TA سیستم داینامیک، هیچ راهی برای قطع کردن این لوپ سراغ ندارن؟ احمدعلی ساعت 10:55 PM نوشت 0 حرف Monday, December 12, 2005
● ای نور دل و دیده و جانم چونی؟
وای آرزوی هر دو جهانم چونی؟ من بی لب لعل تو چنانم که مپرس تو بی رخ زرد من ندانم چونی احمدعلی ساعت 6:53 PM نوشت 0 حرف
● گردون نگری ز قد فرسوده ماست
........................................................................................جیحون اثری ز اشک پالوده ماست دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست فردوس دمی ز وقت آسوده ماست احمدعلی ساعت 2:55 PM نوشت 0 حرف Sunday, December 11, 2005
● گفت یوسف را چو می بفروختند
........................................................................................مصریان در حسرتش می سوختند چون خریداران بسی برخاستند پنج ره همسنگ مشکش خواستند زان زنی پیری به خون آغشته بود ریسمانی چند در هم رشته بود در میان جمع آمد در خروش گفت ای دلال کنعانی فروش ز آرزوی این پسر سرگشته ام ده کلاوه ریسمانش رشته ام این ز من بستان و با من بیع کن دست در دست منش نه بی سَخُن خنده آمد مرد را گفت ای سلیم نیست در خورد تو این در یتیم هست صد گنجش بها در انجمن مه تو مه ریسمانت ای پیرزن ...همشو گفتم واسه این تیکه... پیرزن گفتا که دانستم یقین کین پسر را کس بنفروشد بدین لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست گوید این زن از خریداران اوست هر دلی کو همت عالی نیافت دولت بی منتها باری نیافت چشم همت چون شود خورشید بین کی شود با ذره هرگز همنشین یا حق. احمدعلی ساعت 1:08 AM نوشت 0 حرف Saturday, December 10, 2005
● همین جوری شروع کردم به فکر کردن در مورد نامه، و اینکه چه استفاده هایی ازش میشه کرد(عاشقانه، عارفانه، احوال پرسانه، دوستانه و...) و چقدر باحاله و اینا... و یهو یه خاطره اومد.
........................................................................................اینکه من از این تکنولوژی زیبا،تو این بیست و چند سال فقط و فقط یه بار استفاده کردم. یعنی سعی کردم استفاده کنم، ولی نذاشتن: سلام به دستندرکاران برنامه کودک پسری هستم چهار و نیم ساله که به خاهرم حسودیم می شود. لطفن مرا راهنمایی کنید. اشتباه کردم که دادم مامان پستش کنه...! یادته خاهر جون؟ احمدعلی ساعت 9:39 PM نوشت 0 حرف Friday, December 09, 2005
● خیلی ساده.
دو روز پیش، یه بابایی به اسم Rigoberto Alpizar که بایپولاره، با زنش سوار هواپیما بوده. وقتی فرود اومده، ظاهراً رفته تو مد مانیک. دویده طرف یه مأمور FBI، در حالی که فریاد می زده که من یه بمب توی کیفمه. اون مأموره هم نامردی نمی کنه و خلاصش می کنه. کنار همه اینا، تصور کن که همسرش داشته پشت سرش میدویده و داد میزده که بابا این دارو لازم داره... این قضیه اعصاب خیلیا رو خورد کرده، منجمله این Julie Fast عزیز ما رو. یه عده از ما آدما تو هواپیما می میریم، یه عده با بمب، یه عده هم این طوری. همش یه لحظه اس. احمدعلی ساعت 6:00 PM نوشت 0 حرف
● ای کاش که جای آرمیدن بودی
........................................................................................یا این ره دور را رسیدن بودی یا از پس صدهزار سال از دل خاک چون سبزه امید بردمیدن بودی جای همه رفقایی که دیشب نبودن خالی.جمله یاران را وقت خوش گشت و نعره ها بزدند و حالها برفت... احمدعلی ساعت 5:56 PM نوشت 0 حرف Thursday, December 08, 2005
● یکی از خواص این مبلهای جدید ما اینه که آدم به شدت توش فرو میره، و عملاً دورت رو می گیره.
........................................................................................جون میده واسه چای و سیگار و غم.فقط اگه نارنجی نبود...! احمدعلی ساعت 12:16 PM نوشت 0 حرف Tuesday, December 06, 2005
● فکر می کنم اگه این وقتی رو که برای رقصیدن آخر شب تو شرکت میذارم رو هم کار کنم، احتمالاً کلی میاد رو درآمدم.
کم نیست خداییش! ولی آی حال میده... احمدعلی ساعت 10:48 PM نوشت 0 حرف
● طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری این بیت، برای من یادآور یه خاطره خوبه. احمدعلی ساعت 8:59 PM نوشت 0 حرف
● همه کسانی که تو چند سال گذشته با من در مورد دانشکده برق صحبت کردن، شنیدن که مهمترین مزیتش رو وجود تعدادی آدم فوق العاده، کاردرست و فهمیده از طیف های مختلف توی هر نسل گفتم که می تونن برای آدم دوستهای فوق العاده ای باشن. این مهمترین و شاید تنها خوبی دانشکده برقه.
........................................................................................بود یعنی. حرفم رو کاملاً پس می گیرم. اونجا تبدیل شده به مدرسه موشها.خیلی کوچیک. خیلی سبک.خیلی هاشون (نه همه). بیخود دنبال اونطور آدمها نگردین. دیگه پیدا نمیشن. اون خراب شده کارش تمومه! خوشحالم که تو دوره ای اونجا درس می خوندم که حداقل با چند تا از باقیمانده های غولهای برق شریف دوست شدم، و ازشون چیز یاد گرفتم، خیلی زیاد، و متأسفم برای همه اونایی که تو اون دیوونه خونه دارن درس می خونن و خواهند خوند...چون مطمئنم هیچی گیرشون نمیاد. احمدعلی ساعت 8:51 PM نوشت 0 حرف Sunday, December 04, 2005 ........................................................................................ Saturday, December 03, 2005
● مدتهاست نشستم و دارم فکر می کنم که این سیمور گلاس کثافت دوست داشتنی، وقتی داشت راجع به موزماهی برای اون دختر کوچولو (اسمش چی بود؟) صحبت می کرد، واقعاً به چی فکر می کرد؟ یا بعدش، وقتی رفت تو اتاقشون توی هتل و...
........................................................................................مهمه برام. واقعاً مهمه. کاش این همه آدم دوستم نداشتن. اونوقت تکلیفم رو با این دنیا می دونستم. یاغی گری تو خون منه. ارثیه، کاریش نمیشه کرد. احمدعلی ساعت 12:20 AM نوشت 0 حرف Friday, December 02, 2005
● زبان بریده، به کنجی نشسته، صمٌّ بُکم
........................................................................................به از کسی که زبانش نباشد اندر حُکم احمدعلی ساعت 1:02 AM نوشت 0 حرف
|
وبلاگ هایی که می خونم
Archives |